ایستادن، برای مثال بیامد به درگاه مهران ستاد / بر تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹) گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن، ستدن
پهلوی پازند ’ستاتن’، هندی باستان، سانسکریت ریشه ’ستا’ (دزدیدن) ، اوستا ’تایو’ (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را ’سیتادن’ دانسته = ’ستدن’ فارسی ’ستادن’، در پهلوی ’ستاتن’، ارمنی ’ستان - ام’ (دریافت کنم). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ایستادن. (برهان) (آنندراج) : بیامد بدرگاه مهران ستاد برِ تخت او رفت و نامه بداد. فردوسی. فریبرز با رستم کینه خواه ستادند بانیزه در قلبگاه. فردوسی. که ما بندۀ خاک پای توایم ستاده بتدبیر و رای توایم. فردوسی. ستاده جوانی بکردار سام بدیدش که میگشت گرد کنام. فردوسی. به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی بتو اندر نفتادستم. منوچهری. چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). کس آمد که دژبان این کوهسار ستاده ست بر در به امّید بار. نظامی. بساط خسروی را بوسه دادند کمر بستند و در خدمت ستادند. نظامی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج ازبساط پیشگه دور. نظامی. ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی (بوستان). در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند. سعدی (بدایع). ، بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. (برهان) (آنندراج)
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن