جدول جو
جدول جو

معنی زفرافیدن - جستجوی لغت در جدول جو

زفرافیدن(لَ کَ دَ)
بسیار خوردن، عطسه زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 28 و زفرفیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراشیدن
تصویر فراشیدن
لرزیدن و بدحال شدن پیش از بروز تب، حالت فراشا پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
برکشیدن، بلند ساختن، بالا بردن، افراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرادیدن
تصویر فرادیدن
دیدن، نگاه کردن، نگریستن، دیدار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخیدن
تصویر فراخیدن
راست شدن موی در بدن، از هم جدا شدن، فراخ شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ تَ)
موی در بدن برخاستن و راست ایستادن. (برهان). فراشیدن. افراشیدن. فراخه. فراشه. اقشعرار. (یادداشت بخط مؤلف) ، از هم جدا کردن. (برهان). رجوع به فراخه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ / بُ کَ دَ)
بدیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ گِ رِ تَ)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن:
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.
فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
- برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
- سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن:
روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ بَ تَ)
لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان). افراشیدن. فراخیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراشا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَاَ دَ)
جمع کردن. پس کشیدن. فرا خود چیدن. رجوع به فرا خود چیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ کَ دَ)
اندک خوردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 37 و زفرافیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
بمعنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که بر چارچوب در خانه نصب کنند و زنجیر در را بر آن اندازند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). زنجیر باریک آهنین که بر در، زنند و حلقه ای در آن فکنند تا باز نشود. (از شرفنامۀ منیری). حلقه ای باشد که بر چارچوب در نصب کنند و زنجیر را بدان اندازند تا در گشوده نشود و آن را زرفین و زورفین و زوفرین نیز گویند. (جهانگیری). جمع واژۀ زرفین. (اقرب الموارد). و رجوع به زرفین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ کَ دَ)
فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
مانده و خسته شدن و آزرده گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
بلند ساختن. افراختن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن. (مؤید از قنیه) :
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز.
سوزنی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بخاک اندر اندازدت.
سعدی.
، نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف) :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
غرض من (بیهقی) آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی).
- افراشتن چادر، زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن.
- افراشتن خیمه، زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن.
- طارم افراشتن، بنا کردن طارم و برپای ساختن آن:
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
، ستودن و تعریف کردن، جمع نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ شُ دَ)
افراشتن. (یادداشت مؤلف).
- برافراشیدن موی، اقشعرار. یعنی موی بر اندام خاستن و پوستها فراهم آمدن از ترس
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
بلند ساختن افراشتن بلند کردن، آراستن زیب دادن زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
زلفین، حلقه بدن جانورانی مانند کرمهای حلقوی درین نوع حیوانات هر یک از حلقه ها دارای ساختمان نسبتا کاملی برای جذب و دفع و متابولیسم مواد غذایی موجود است و به تعداد این حلقه ها این ساختمان تکرار میشود و هر یک از حلقه ها طوری است که همه اعمال حیاتی را به تنهایی میتواند انجام دهد به همین جهت اگر کرم حلقوی را به قطعاتی تقسیم کنیم هر قطعه مانند جانوری کامل میتواند به زندگی ادامه دهد حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراچیدن
تصویر فراچیدن
جمع کردن پس کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخیدن
تصویر فراخیدن
((فَ دَ))
راست شدن موی بدن، از هم جدا شدن، فراشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراچیدن
تصویر فراچیدن
((فَ. دَ))
برچیدن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشیدن
تصویر فراشیدن
((فَ دَ))
راست شدن موی بدن، از هم جدا شدن، فراخیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
((فَ دَ))
افراشتن، آراستن، گشودن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
((اَ دَ))
بلند ساختن، افراشتن، زینت دادن
فرهنگ فارسی معین