لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ، شور و غوغا، آشوب
لَجَن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود لَش، لوش، لَژَن، بَژَن، لَجَم، لَژَم، غَلیژَن، غَریژَنگ، خَرّ، خَرد، خَره، کَیوغ، شور و غوغا، آشوب
گل و لای درهم آمیختۀ چسبنده که پای بدشوار از آن جدا شود. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، شور. آشوب. مشغله. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، گل چاه که چون پای در وی شود بسختی برآید. (یادداشت بخط مؤلف). حماءه. لوش بن آب. (ربنجنی). گل گندیده. (لغت نامۀ اسدی). لجن. (ربنجنی)
گل و لای درهم آمیختۀ چسبنده که پای بدشوار از آن جدا شود. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، شور. آشوب. مشغله. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، گل چاه که چون پای در وی شود بسختی برآید. (یادداشت بخط مؤلف). حماءه. لوش بن آب. (ربنجنی). گل گندیده. (لغت نامۀ اسدی). لجن. (ربنجنی)
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مِثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مِثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)