معنی جمبنده - جستجوی لغت در جدول جو
جمبنده
جنبنده
ادامه...
جنبنده
فرهنگ گویش مازندرانی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تصویر زیبنده
زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
ادامه...
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویر چربنده
چربنده
برتری دارنده، دارای فزونی و برتری،
برای مثال به یک جو که چربنده شد سنگ خام / بدان خشکی اش چرب کردند نام
(نظامی۶ - ۱۰۹۷)
ادامه...
برتری دارنده، دارای فزونی و برتری،
برای مِثال به یک جو که چربنده شد سنگ خام / بدان خشکی اش چرب کردند نام
(نظامی۶ - ۱۰۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویر کوبنده
کوبنده
کسی که چیزی را می کوبد
ادامه...
کسی که چیزی را می کوبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویر جنبانده
جنبانده
حرکت داده، تکان داده
ادامه...
حرکت داده، تکان داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویر شیبنده
شیبنده
لرزنده، آمیخته شونده
ادامه...
لرزنده، آمیخته شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویر جنبیده
جنبیده
تکان خورده، حرکت کرده
ادامه...
تکان خورده، حرکت کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویر جمنده
جمنده
جنبنده، حشره
ادامه...
جنبنده، حشره
فرهنگ فارسی عمید
تصویر جنگنده
جنگنده
جنگ کننده، هواپیمای نظامی
ادامه...
جنگ کننده، هواپیمای نظامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویر کیبنده
کیبنده
از راه برگردنده، روگرداننده،
برای مثال ز اندرز موبد شکیبنده شد / سر از راه سوداش کیبنده شد
(ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۹)
ادامه...
از راه برگردنده، روگرداننده،
برای مِثال ز اندرز موبد شکیبنده شد / سر از راه سوداش کیبنده شد
(ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویر جنبنده
جنبنده
موجود زنده
ادامه...
موجود زنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویر شمرنده
شمرنده
کسی که چیزی را می شمارد، شمارنده
ادامه...
کسی که چیزی را می شمارد، شمارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویر یابنده
یابنده
پیدا کننده، یابنده، آشکار کننده
ادامه...
پیدا کننده، یابنده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
رمبنده
(رُ بَ دَ / دِ)
بر روی هم خراب شده. ریخته شده و خراب شده. رجوع به رمبیدن شود
ادامه...
بر روی هم خراب شده. ریخته شده و خراب شده. رجوع به رمبیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویر جهانده
جهانده
بجستن واداشته پرش داده شده
ادامه...
بجستن واداشته پرش داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر شیبنده
شیبنده
آمیخته شونده، لزرنده
ادامه...
آمیخته شونده، لزرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر سمباده
سمباده
سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند
ادامه...
سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر تنبنده
تنبنده
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
ادامه...
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر خمانده
خمانده
خم شده کج گردیده
ادامه...
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جوینده
جوینده
جستجو کننده، طالب
ادامه...
جستجو کننده، طالب
فرهنگ لغت هوشیار
چسبنده
کسی یا چیزی که بدیگری چسبد، چیزی که دارای چسب باشد، میل کننده منحرف
ادامه...
کسی یا چیزی که بدیگری چسبد، چیزی که دارای چسب باشد، میل کننده منحرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جنگنده
جنگنده
آنکه جنگ کند جنگی رزم کننده محارب
ادامه...
آنکه جنگ کند جنگی رزم کننده محارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جوشنده
جوشنده
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
ادامه...
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جنبانده
جنبانده
حرمت داده تکان داده
ادامه...
حرمت داده تکان داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جنبیده
جنبیده
(جنبیدن) حرکت کرده تکان خوردن، لرزیده، مضطرب شده
ادامه...
(جنبیدن) حرکت کرده تکان خوردن، لرزیده، مضطرب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جکرنده
جکرنده
لاتینی ژاله دار از گیاهان
ادامه...
لاتینی ژاله دار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر زیبنده
زیبنده
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
ادامه...
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر سابنده
سابنده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
ادامه...
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جمنده
جمنده
جنبنده، متحرک
ادامه...
جنبنده، متحرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جنبنده
جنبنده
متحرک، شپش: (پوستینی داشتیم جنبنده بسیار درآن افتاده بود) (عطار تذکره الاولیا ج 1 ص 84)
ادامه...
متحرک، شپش: (پوستینی داشتیم جنبنده بسیار درآن افتاده بود) (عطار تذکره الاولیا ج 1 ص 84)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویر جمنده
جمنده
((جُ مُ دِ یا دَ))
جنبنده، متحرک، دابه، چهارپا، شپش
ادامه...
جنبنده، متحرک، دابه، چهارپا، شپش
فرهنگ فارسی معین
تصویر جنبنده
جنبنده
((جُ بَ دِ))
متحرک
ادامه...
متحرک
فرهنگ فارسی معین
تصویر جنبنده
جنبنده
سیار، سیاره
ادامه...
سیار، سیاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویر یابنده
یابنده
کاشف
ادامه...
کاشف
فرهنگ واژه فارسی سره
جنبنده
متحرک، جاندار، دابه
متضاد: جماد
ادامه...
متحرک، جاندار، دابه
متضاد: جماد
فرهنگ واژه مترادف متضاد