جدول جو
جدول جو

معنی تحامی - جستجوی لغت در جدول جو

تحامی
خود را از کسی یا چیزی نگهداری کردن و پرهیز کردن
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
فرهنگ فارسی عمید
تحامی
(اِ)
نگاهداری مردم خویشتن را از کسی و پرهیز کردن از وی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحامی مردم کسی را، نگاه داشتن خود را از وی و اجتناب کردن و دوری جستن ازاو. (از قطر المحیط) : تحاماه الناس تحامیاً، نگاه داشتند خویش را از وی و پرهیز جستند او را. و منه: یتحامی ̍ کما یتحامی ̍ الاجرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تحامی
پرهیز کردن و از چیزی خود را نگهداری کردن
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
فرهنگ لغت هوشیار
تحامی
((تَ))
پرهیز کردن، خود را نگاه داشتن
تصویری از تحامی
تصویر تحامی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحامل
تصویر تحامل
با مشقت و سختی امری را بر عهده گرفتن، کینه در دل گرفتن، بیش از طاقت کسی کاری بر او تحمیل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعامی
تصویر تعامی
خود را کور وانمود کردن، با هم ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
تمام، همه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
منکر شدن، دوری کردن، پرهیز کردن، از چیزی دوری گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحامق
تصویر تحامق
خود را به حماقت زدن، خود را کودن وانمود ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
تحائی. یکی از منازل ماه و آن سه ستاره است محاذی هنعه. یکی آن تحیاه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام صورتیست از صور فلکی دارای سه ستاره که هر یک را تحیاه گویند و آن روبروی هنعه است میان مجره و توابع عیوق و گویند در آن ناحیه منزل قمر هنعه نیست بلکه منزل تحایی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سه ستاره انددر مقابل هنعه، واحد آن تحیاه است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به تحائی و هنعه و هقعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هقعه است که یکی از منازل قمر باشد و بعضی گویند که جز هقعه است. رجوع به آثارالباقیۀ ابوریحان چ لیپزیک ص 342 و 351 و تحایی و هقعه و هنعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم چیستان گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
راندن بعض شتر مر بعض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تقابل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بخش کردن میان خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : بنوفلان یتحاذون الماء، ای یقتسمونه بالسویه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم آشامیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به یک سو شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تنزه از چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، حاشا گفتن و ابا و امتناع و انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء) ، کناره کردن از چیزی با ترس. مثال: فلان از من تحاشی میکند. این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : رعیت کرمان از شکایت امیر فخرالدین عباس، تحاشی می نمودند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 35).
- سخن یا دشنام بی تحاشی، سخن یا دشنام بی پروا: طایفۀ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند. (گلستان). دشنام بی تحاشی دادن گرفت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به یک سو خمیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
خویشتن را نگهدارنده و پرهیز نماینده. (آنندراج). هشیار و آگاه و ملتفت و متنبه و دوراندیش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحامی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحاسی
تصویر تحاسی
هم آشامی با هم آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
پرهیز و دوری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحامی
تصویر متحامی
خویشتندار، پرهیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحامل
تصویر تحامل
کینه در دل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحامق
تصویر تحامق
خود را به حماقت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
کور نمایی خود را به کوری زدن، خود کوری خود را کور کردن خود را بکوری زدن کوری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
همگی، همه، سرتاسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محامی
تصویر محامی
وکیل دادگستری، مدافع شخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهامی
تصویر تهامی
منسوب به تهامه، جمع تهامیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
تمام، همه، پایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعامی
تصویر تعامی
((تَ مِ))
خود را به کوری زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محامی
تصویر محامی
((مُ))
حمایت کننده، دفاع کننده، وکیل دادگستری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحاشی
تصویر تحاشی
((تَ))
پرهیز کردن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحامق
تصویر تحامق
((تَ مُ))
خود را به نادانی زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحامل
تصویر تحامل
((تَ مُ))
رنج کار سختی را پذیرفتن، بیش از توان کسی از او کار کشیدن، مشقت، رنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
((تَ))
به سر آمدن، رسیدگی، رسایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمامی
تصویر تمامی
همگی
فرهنگ واژه فارسی سره