جدول جو
جدول جو

معنی بیوبردن - جستجوی لغت در جدول جو

بیوبردن(گَ نَ دَ)
اوباردن و اوباشتن و اوباریدن. صاحب برهان بیوبرد را نیز مرادف این مصدر دانسته و نوشته است ماضی بیوباریدن است یعنی ناجاویده فروبرد و بلع کرد. و بمعنی مصدر هم آمده است که ناجاویده فروبردن باشد و در این لغت نیز همزه را به ’یا’ بدل کرده اند. همچو بانداخت که بینداخت شده. (برهان). رجوع به اوباریدن، اوبردن و بیوباریدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بو بردن
تصویر بو بردن
احساس بو کردن، اندک اطلاعی از یک امر پنهانی پیدا کردن، گمان بردن، پی بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
امید داشتن، توقع داشتن، برای مثال نکند میل بی هنر به هنر / که بیوسد ز زهر طعم شکر؟ (عنصری - ۳۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(گِ شُدَ)
انبودن. رجوع به انبودن شود
لغت نامه دهخدا
(گَتَ)
انباردن. انباشتن. انبار کردن. رجوع به انباردن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ هََ مَ دَ)
یوزیدن. رجوع به یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ شَ تَ)
اوباردن. اوباریدن. اوبردن. اوباشتن. ناجاویده فروبردن را گویند که بعربی بلع خوانند. صاحب برهان گوید بفتح ثانی هم آمده است که بر وزن شکم خاریدن باشد و این اصح است، چه در اصل این لغت باوباریدن بوده است همزه را به یا بدل کرده اند بیوباریدن شده است. و اوباریدن بفتح همزه بمعنی ناجاویده فروبردن و بلع کردن باشد. (برهان). فروبردن و بلعیدن. اوباریدن. و این در اصل باوباریدن بود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). فروبردن. (از رشیدی). بلع کردن و ناجاویده فروبردن و اوباریدن. (ناظم الاطباء) :
کسی کاعدای دین را تیغ تیزش
بیوبارید او را گوی ثعبان.
ناصرخسرو.
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گِ بَ گَ تَ)
افشردن. فشردن. چیزی را محکم در پنجه فشردن:
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
فردوسی.
بعضی از آن بخورد و بعضی را ذخیره در جایی نهاد و خوشه ای چند از انگور بیفشرد. (قصص الانبیاء ص 183). رجوع به افشردن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ مَ دَ)
افسردن. جموس. جمد. جمود. (تاج المصادر بیهقی). جمد. (دهار). انجماد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به افسردن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
باخبر و آگاه شدن و فهمیدن و شنیدن و گمان بردن و از چیزهای پنهان، اطلاعی بهم رسانیدن. (ناظم الاطباء). باخبر و آگاه شدن و دیدن و فهمیدن چیزی. (آنندراج). از امری نهانی، اندکی آگاه شدن. تا حدی از امری نهانی، آگاهی یافتن. (یادداشت بخط مؤلف). درک کردن. فهمیدن:
جستم میان خلق و سلامت نیافتم
ور بوی بردمی به کران چون نشستمی.
خاقانی.
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
مولوی.
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
مرد باید که بوی داند برد
ورنه عالم پر از نسیم صباست.
(یادداشت مؤلف، بدون ذکر نام شاعر)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
امید داشتن، اعتماد کردن، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ شَ تَ)
بیوکندن. اوکندن. بیفکندن. بر وزن و معنی بیفکندن در همه معانی چه در لغت فارسی ’فا’ به ’واو’ تبدیل گردد. (برهان). بیفکندن. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوگند موی زرد.
بوشکور (ازلغت فرس اسدی).
بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم. (کیمیای سعادت، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) :
چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
ابوشکور.
رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
مرکّب از: بیوس + یدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) :
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری.
چه آن کز وی بیوسد مهربانی
چه آن کز کور جویددیده بانی.
(ویس و رامین)،
چو تو مهر برادر راندانی
من از تو چون بیوسم مهربانی.
(ویس و رامین)،
ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم
هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم.
انوری.
خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن:
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست.
مسعودسعد.
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
خاقانی.
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی.
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پردۀ راز پی چون برد.
نظامی.
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نظامی.
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پردۀ رازشان.
نظامی.
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل.
عطار.
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی.
عطار.
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
سعدی.
خر جماع آدمی پی برده بود.
مولوی.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مولوی.
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم.
مولوی.
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
مولوی.
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم.
مولوی.
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی.
حافظ.
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم.
حافظ.
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ اَ تَ)
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
- سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (کلیله و دمنه).
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب.
نظامی.
، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن:
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.
نظامی.
- سر فروبردن، غروب کردن:
برآمد گل از چشمۀ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب.
نظامی.
، حفر کردن چاه در زمین:
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَنَ ءَ)
واپس بردن. (ناظم الاطباء). بردن دوباره و از نو سوی کسی بردن. پس بردن. عقب بردن. رجعت دادن. مراجعت دادن. برگرداندن: و هرکه از آن زر برگیرد و بخانه برد مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن بجای خود بازبرند. (حدود العالم). دیگر روی آن لشکر و خزاین و غلامان سرایی را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). چون این جواب بازبردم [عبدوس] سخت دیر اندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). ب خانه افشین رو با مرکب خاص ما [معتصم] و بودلف قاسم عجلی را برنشان و بسرای ابوعبداﷲ بازبر عزیزاً و مکرّماً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174). و حجاج بهر از آن [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود. و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ والقصص). حاجت بخواه تا خدای تعالی جمله را بازبرد. (سندبادنامه ص 233). بار خدایا این چه دادی، بازبر. (ایضاً). دختر تعهد کرد و بمعالجت بقرار معهود بازبرد. (ایضاً ص 320).
جوابش هم نهانی بازبردی
ز خونخواری بغمخواری سپردی.
نظامی.
کردند به بازبردنش جهد
تابا وطنش کنند هم عهد.
نظامی.
که بستان دلارام خود را بناز
ببر شادمانه سوی خانه باز.
نظامی.
زر بصادق بازبرد و گفت غلط کرده بودم. (تذکرهالاولیاء عطار)، بعقب رفتن. بازگشتن. دیگربار به چیزی پرداختن: آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم بازپس.
نظامی.
چون بخاقان رسیده شد خبرش
بازپس شد نداد درد سرش.
نظامی.
گر بشنود کسی که تو پهلوی کعبه ای
حج ناگزارده شود از کعبه بازپس.
سعدی (هزلیات).
و رجوع به بازپس گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
افراشتن. بالا بردن:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون در زیر و نه بر سرش بند.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
زنی آنگه بشصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار.
ناصرخسرو.
تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین
جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش.
ناصرخسرو.
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(نُ نَ)
احساس کردن و واقف شدن وخبردار گردیدن و پی بردن. (ناظم الاطباء). احساس کردن. ادراک کردن. فهمیدن. واقف شدن. خبردار گردیدن بطور اجمال. پی بردن. نشان یافتن. (فرهنگ فارسی معین) :
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی.
مولوی.
شاه بویی برد بر اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من.
مولوی.
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد.
مولوی.
تا به گفت وگوی پندار اندری
تو ز گفت خوب کی بویی بری.
مولوی.
ندانی اگر هیچ بویی بری
مقامات میخوارگان سرسری.
نزاری قهستانی (دستورنامه، چ روسیه ص 67).
رجوع به بوی بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(گَ نِ دَ)
بلع کردن. اوباریدن. رجوع به اوباردن و اوباریدن شود:
بدست ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما بدم.
اسدی.
ایمن مشو از زمانه ایرا کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید یا نیز کبار آید.
ناصرخسرو.
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا
بیوبارد ترا چون او از این سفلی علا یابی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رنجیده کردن و آزردن. (آنندراج). رنجه کردن و آزار کردن. (ناظم الاطباء) ، رأی نوپدید آمدن. (تاج المصادر بیهقی) :
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه (رمایه) ؟ راست
هرگز گمان مبر که ز رنج افتدش بدا.
مسعودسعد (دیوان ص 3).
و گفتند اصل نص اول است و بدا بر خدا روا نیست. (جهانگشای جوینی).
- در ارادۀ خدای تعالی بدا حاصل شدن، بوجود آمدن رایی برای خالق بجز آنچه که قبلاً اراده ای بر وی تعلق گرفته بود. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به بداء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
کنایه از وفا کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی). بجا آوردن عهد. (ناظم الاطباء). وفای بعهد:
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده بسر برد در آن عهد.
نظامی.
گر سرم میرود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را.
سعدی.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسربرد وفایی.
سعدی (بدایع).
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولی
با هر کسی بسر نمی برد او عهد شوهری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
بپایین بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
واقف گشتن، آگاه شدن، اطلاع یافتن، راه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
باخبر و آگاه شدن، فهمیدن و شنیدن و گمان بردن از چیزهای پنهان اطلاع یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو بردن
تصویر بو بردن
احساس کردن، خبردار گردیدن، فهمیدن، پی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
امید داشتن، توقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربردن
تصویر بربردن
بالا بردن، افراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
((~. بُ دَ))
آگاه گشتن، اطلاع یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیوسیدن
تصویر بیوسیدن
((بَ دَ))
انتظار داشتن، چشم داشتن، طمع داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بو بردن
تصویر بو بردن
((بُ دَ))
فهمیدن، پی به موضوعی سری بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
ادراک، درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
استنباط کردن، اطلاع حاصل کردن، پی بردن، خبردار شدن، حس کردن، در یافتن، فهمیدن، متوجه شدن، مطلع شدن، ملتفت شدن، احساس کردن، استشمام کردن، بو خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد