جدول جو
جدول جو

معنی بیدزده - جستجوی لغت در جدول جو

بیدزده(زَ دَ / دِ)
بید خورده. رجوع به بید خورده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دودزده
تصویر دودزده
چیزی که دود به آن رسیده و رنگ دود یا بوی دود گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می زده
تصویر می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مثال می زدگانیم ما در دل ما غم بود / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود (منوچهری - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی زده
تصویر پی زده
پی بریده، اسب یا استری که رگ وپی پایش را بریده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
تماشاگر، تماشاچی، دارای توانایی دیدن، بینا، چشم، برای مثال به بینندگان آفریننده را / نبینی، مرنجان دو بیننده را (فردوسی - ۱/۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال یا موبیز رد شده باشد، بیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدزار
تصویر بیدزار
جایی که درختان بید بسیار باشد، بیدستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
کسی دچار رنج و مصیبت شده، بلادیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
ناحق، باطل، یاوه، بی فایده، عبث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا، برای مثال شد آن تخت شاهی و آن دستگاه / زمانه ربودش چو بیجاده کاه (فردوسی - ۱/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردزده
تصویر دردزده
دردمند، رنجور، علیل، مریض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
کسی که چیزی را می بندد، برای مثال گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای / رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم (مولوی۲ - ۵۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتۀ خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود، مرد متکبر، کبر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هلاک گردیدن. بود. بید. بیاد. بواد. بیود. (از منتهی الارب). هلاک شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندنده
تصویر بندنده
بند کننده: (گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم) (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
آسیب دیده گزند یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانه
تصویر بیدانه
بی هسته بدون دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
نوعی یاقوت سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
باطل، بیفایده، عبث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیگزاده
تصویر بیگزاده
بیکزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدزار
تصویر بیدزار
بیدستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکزاده
تصویر بیکزاده
فرزند بیک از خانواده ای نجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیازره
تصویر بیازره
جمع بیزار، پارسی تازی گشته بازداران، بازاریان (کشاورزان)
فرهنگ لغت هوشیار
پی بریده معقور (اسب و مانند آن) : خران گور گریزان تیر هجو منند بداس پی زده و در کمند مانده قفا. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بسبب بسیار نوشیدن شراب بد حال گردد و میل بچیزی نداشته باشد جمع می زدگان: می زدگانیم ما در دل ما غم بود چاره کژدم زده کشته کژدم بود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدردی
تصویر بیدردی
بیرنجی بیحسی، بیرحمی شقاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
((دِ))
الک شده، غربال شده، بیخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
((زَ دِ))
غربال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
((دِ))
نوعی از سنگ های قیمتی مانند یاقوت، کهربا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
بی فایده، بی سبب، باطله، عبث
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره