جدول جو
جدول جو

معنی بکر - جستجوی لغت در جدول جو

بکر
تازه، جدید، بدیع، باکره، دوشیزه، در حال دوشیزگی
تصویری از بکر
تصویر بکر
فرهنگ فارسی عمید
بکر
(اِ)
شتابی کردن بسوی کسی و شتافتن. (ناظم الاطباء). شتابی کردن.
(منتهی الارب). شتافتن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، تازگی. نوی، ابداع. ابتکار:
سرحد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بکر
(بَ)
مأخوذ از تازی، کلمه مبهم است: عمر وزید و بکر مانند فلان و فلان. فلان و بهمان:
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده ام از زید و بکر.
مولوی.
تا زاهد عمر و بکر و زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
بکر
(بَ / بُ)
شتر بچه یا شتر جوانه یا شتر پنجساله تا شش ساله، یا شتر بچه ای بسال دوم درآمده تا اینکه دندان نیش افکند یا شتر بچۀ دوساله ای بسوم درآمده یا شتر بچه ای که دندان نیش نه برآورده باشد. ج، بکر، بکران، بکار و بکاره یا بکاره. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه و القلوص بمنزل الجاریه و البعیر بمنزله الانسان و الجمل بمنزله الرجل و الناقۀ بمنزله المراءه.
لغت نامه دهخدا
بکر
(بَ کُ / بَ کِ)
رجل بکر فی حاجته، مرد پگاه خیز در حاجت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، منسوب به بنی بکر بن عبدمناف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از سمعانی) (آنندراج) ، منسوب به بنی بکر بن وائل. (منتهی الارب) (از سمعانی) (آنندراج) ، منسوب به بکر بن عون نخعی. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بکر
(بَ کِ)
دهی از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. سکنه آن 610 تن. آب از چشمه. محصول آنجا انجیر، مویز، گل سرخ، گردو، انگور، زغال، لبنیات. شغل اهالی آن باغداری، گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، امیرزاده، بزرگزاده. نجیب زاده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بکر
(بُ)
جمع واژۀ بکور و باکور و باکوره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردهای کلمه شود، بزرگزادگی. نجیب زادگی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بکر
(بُ کَ)
جمع واژۀ بکره. (ناظم الاطباء). رجوع به بکره شود
لغت نامه دهخدا
بکر
(بِ)
مأخوذ از تازی، دوشیزه خواه بزرگ و یا کوچک باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بکر
(بِ)
دوشیزه، یقع علی الرجل و المراءه. ج، ابکار. (منتهی الارب). دوشیزه، در مرد و زن هر دو گویند. ج، ابکار. (ناظم الاطباء). دوشیزه. (غیاث) (مهذب الاسماء). عذراء. مرد و زنی که هنوز همخوابگی نکرده باشند.
لغت نامه دهخدا
بکر
مرد وزنی که هرگز همخوابگی نکرده باشند
تصویری از بکر
تصویر بکر
فرهنگ لغت هوشیار
بکر
((بِ))
دختر دوشیزه، تازه، دست نخورده، اندیشه نو
تصویری از بکر
تصویر بکر
فرهنگ فارسی معین
بکر
دست نخورده
تصویری از بکر
تصویر بکر
فرهنگ واژه فارسی سره
بکر
باکره، بتول، دختر، دوشیزه، عذرا
متضاد: بیوه، دست نخورده، بدیع، تازه، طرفه، نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بکر
دختر باکره، بویناک، آدم متعفن و بدبو با ظاهر ناخوشایند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ)
منسوب به ابوبکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
شب خیزتر. سحرخیزتر: ابکر من غراب
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دوشیزگی. بکر بودن.
- بکری داشتن، دوشیزگی داشتن. بکارت داشتن:
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود، آمیزش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ابوبکره نقیع، صحابی بود که پدرش حارث یا مسروح نام داشت و او چون در روز طایف از قلعه برچرخ آویخته بزیر آمد آن حضرت صلی الله علیه وآله او رابه ابوبکره کنیت کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بکل السویق بالدقیق. (منتهی الارب). آمیختن پست را با آرد. (از ناظم الاطباء) ، غنیمت گرفتن، بکیله ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن بکیله را. (ناظم الاطباء). بکیل ساختن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (منتهی الارب). چرخ چاه که با آن آب کشند. ج، بکر، بکرات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). چرخ چاه. (مهذب الاسماء). چرخی که بر سر چاه نصب کنند. (غیاث) : و هی عجلات تکون للواحده منهن أربع بکرات کباّر. (ابن بطوطه، ارابه ها یا چرخهایی است که یکی از آنها چهار چرخ بزرگ دارد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بکران شود:
به لوح پای و به پا چاه و قرقره بکره
به نایژه بمکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی.

تأنیث بکر. قال ابوعبید: البکر من الابل بمنزله الفتی من الناس و البکره بمنزله الفتاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
بامداد. پگاه. (منتهی الارب). بامداد. پگاه. یقال أتیته بکره، أی باکراً. ج، بکر. (ناظم الاطباء). بامداد. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27) (غیاث) (مهذب الاسماء). صباح. سحر. غدوه. غدات. مقابل عشی: بکرهً و عشیاً (قرآن 11/19). مقابل اصیل: بکرهً و أصیلاً (قرآن 5/25).
- بکرۀ حساب، صبح محشر است. (انجمن آرا).
- بکرۀ حیات، کنایه از ایام شباب. (انجمن آرا) ، خران بانشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / رِ)
چرخ چاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ/ رِ)
میکده و میخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
جمع واژۀ بکر. شتربچگان یا شتران جوانه یاشتران پنج ساله تا شش ساله یا شتربچگان به سال دوم درآمده یا شتربچگانی که دندان نیش نه برآورده باشند
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
نام بیابانهائی به بادیه و آنرا بکرات نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مست. (آنندراج) :
باز خم باده پریخانه شد
دختر رز، بکری پیمانه شد.
میرزا معز فطرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکره و عیشا
تصویر بکره و عیشا
بامداد و شبانگاه بامدادن و شبانگاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکروی
تصویر بکروی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکرگویی
تصویر بکرگویی
نوگویی، نوآوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
میکده و میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکری
تصویر بکری
بکر داشتن، بکر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
((بُ رِ یا رَ))
بامداد پگاه، پگاه
فرهنگ فارسی معین
از ماهی های غضروفی دریای خزر
فرهنگ گویش مازندرانی
درمقام تحکم و تحقیر و به معنی (مکافات پس بده، جزای عمل ناسزاوار
فرهنگ گویش مازندرانی