جدول جو
جدول جو

معنی بژج - جستجوی لغت در جدول جو

بژج(بَ ژُ)
در فرهنگ میرزا ابراهیم بمعنی پی-دا کردن چیزی ن-وشته است، و بژوج با واومعروف هم گ-ویند. رجوع به بژوج و برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بژن
تصویر بژن
(دخترانه)
قد و بالا (نگارش کردی: بهژن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برج
تصویر برج
ساختمانی که بیش از ده طبقه داشته باشد مثلاً برج میلاد، بنای بلند استوانه ای یا مربع شکل که در کنار قلعه یا جای دیگر برای دیده بانی یا محافظت و نگهبانی می ساختند، کوشک، قلعه، جمع بروج، در علم نجوم منطقه البروج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنج
تصویر بنج
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود
بنگ، فنگ، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باج
تصویر باج
پولی که به زور از کسی گرفته شود، باژ، واژ
خراج، مالیات، عوارض برای مثال سزد اگر همه دلبران دهندت باج / تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج (حافظ۱ - ۱۳۳)، آنچه پادشاهان بزرگ از پادشاهان مغلوب و زیردست خود می گرفتند، پولی که راهداران از مسافران می گرفتند
در آیین زردشتی از مراسم مذهبی، برای مثال چو آمد وقت خوان، دارای عالم / ز موبد خواست رسم باج و برسم (نظامی۲ - ۱۵۹)، در آیین زردشتی خاموشی و سکوت هنگام اجرای بعضی مراسم مذهبی، گفتار، سخن، در آیین زردشتی دعاهایی که آهسته و زیر لب می خواندند
باج سبیل: کنایه از آنچه مردم قلدر و زورگو به زور و جبر از کسی بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بژم
تصویر بژم
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفج
تصویر بفج
کف دهان
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو برای مثال قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند / زآن خلم و زآن بفج چکان بر سر و رویت (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بژن
تصویر بژن
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
چیزی را گویند که بر زمین پهن شده باشد. (فرهنگ خطی). و ظاهراً صورتی است از پخش. بخچ. پخج. (در تداول عامۀ خراسان) :
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر وقامتش بر زمین بخج کرد.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(اَسْیْ)
فخر نمودن.
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. سکنه 416 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و عسل است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم و گلیم بافی. راه آن مالرو. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده کوچکی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شبنم. (برهان) (ناظم الاطباء). بشم. بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح نزم است بکسر نون و زای تازی که بشک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بشک. بشم. صقیع. (برهان). و رجوع به بشک و بشم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ژَ)
گل و لای تیره و متعفن باشد که در بن حوضها و جویها بهم رسد. (برهان) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (اوبهی) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). آن را لای، لجن، لژن گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). خرد. خر. خره. و رجوع به لای شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ گَ دی دَ)
پیدا کردن و به هم رسانیدن. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پیدا کردن. (شرفنامۀ منیری) (مجمعالفرس). اختراع. انکشاف جدید و پیدا کردگی. (ناظم الاطباء). همانا پژوه است و مصدر آن پژوهش یعنی پیدا کردن و جویا شدن و پژوهنده یعنی جوینده. و طالب دانش را دانش پژوه و همچنین حکمت پژوه و خردپژوه گویند و پژه به کسر مخفف پژوه است و بر این قیاس می آید در صیغه ها. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ ژَ)
صبر (داروئی تلخ). وج. فریز. حذل. ابوالحضض. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، تمرین کردن هر چیزی. (از اقرب الموارد) ، بس ء بچیزی، سهل انگاری کردن بدان. تهاون. (از اقرب الموارد). تهاون نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بسوء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوشک. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (مهذب الاسماء). قصر. (از اقرب الموارد). کاخ:
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل دردرج
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
ببرج او فرود آیند ناگاه.
نظامی.
چندانکه از نظر غایب شد ببرجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوج
تصویر بوج
تکبر غرور، خود نمایی، کر و فر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژوج
تصویر بژوج
پیدا کردن و بهم رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژم
تصویر بژم
شبنم، یا بمعنی بخار بامداد که روی زمین را بپوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعج
تصویر بعج
مرد سست رفتار شکم بشکافتن، اخته کردن شکم بشکافتن، اخته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفج
تصویر بفج
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلج
تصویر بلج
مرد خنده رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنج
تصویر بنج
پارسی تازی شده بنگ از گیاهان پارسی تازی شده بن ریشه بنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهج
تصویر بهج
شادمان شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذج
تصویر بذج
پارسی تازی شده بره بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باج
تصویر باج
مالیات، عوارض، خراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برج
تصویر برج
خرجهای غیر ضروری ساختمان وبنای بلند ساختمان وبنای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفج
تصویر بفج
((بَ))
کف دهان، آب دهان، بفچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برج
تصویر برج
((بُ))
جای بلندی که برای نگهبانی عمارت و قلعه درست کنند، قلعه، دژ، هر یک از دوازده برج منطقه البروج که خورشید هر ماه در یکی از آن ها قرار می گیرد، حمل (فروردین)، ثور (اردیبهشت)، جوزا (خرداد)، سرطان (تیر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برج
تصویر برج
((بَ))
کنایه از هزینه های بی مورد و بی جا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باج
تصویر باج
کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می رانند، واج، واژ، باژ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باج
تصویر باج
آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می گرفتند، خراج، مالیات، عوارض، گمرک، جزیه، به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوج
تصویر بوج
((بَ))
تکبر، غرور، خودنمایی، کروفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باج
تصویر باج
مالیات
فرهنگ واژه فارسی سره