جدول جو
جدول جو

معنی باج

باج
آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می گرفتند، خراج، مالیات، عوارض، گمرک، جزیه، به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با باج

باج

باج
پولی که به زور از کسی گرفته شود، باژ، واژ
خراج، مالیات، عوارض برای مِثال سزد اگر همه دلبران دهندت باج / تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج (حافظ۱ - ۱۳۳)، آنچه پادشاهان بزرگ از پادشاهان مغلوب و زیردست خود می گرفتند، پولی که راهداران از مسافران می گرفتند
در آیین زردشتی از مراسم مذهبی، برای مِثال چو آمد وقت خوان، دارای عالم / ز موبد خواست رسم باج و برسم (نظامی۲ - ۱۵۹)، در آیین زردشتی خاموشی و سکوت هنگام اجرای بعضی مراسم مذهبی، گفتار، سخن، در آیین زردشتی دعاهایی که آهسته و زیر لب می خواندند
باجِ سبیل: کنایه از آنچه مردم قلدر و زورگو به زور و جبر از کسی بگیرند
باج
فرهنگ فارسی عمید

باج

باج
کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می رانند، واج، واژ، باژ
باج
فرهنگ فارسی معین

باج

باج
باج و باژ و باز از ریشه باجی پارسی باستان مشتق است، و آن از ریشه بج اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254)، باژ و پاژ، خراج، (منتهی الارب)، سا، (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی)، ساو، مالیات، اَتاوه، جباوه، جبوه، جبایه، جبی ً، ج، جبایات، (منتهی الارب)، مکس، (منتهی الارب) (مجمل)، خرج، (منتهی الارب)، مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیردست گیرند و همچنین سلاطین از رعایا ستانند، (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا)، رصد و خراج و جزیه که بحکام دهند، (اوبهی)، زری که از سوداگران بطریق محصول میگیرند، (غیاث)، هرچه زیاده بر زکوه از تجار و جز آن ستانند، (مجمل) : ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگردد و در مملکت ایشان فساد نکند، (ترجمه طبری بلعمی)،
سلیح و هیونان و اسبان و باج
به ایران فرستاد با تخت عاج،
فردوسی،
تو تخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آیدت لشکر و مرز وباج،
فردوسی،
همه چرم گاوان سراسر دهم
اگر بشمری باج بر سر نهم،
فردوسی،
بدو بود آراسته تخت و عاج
ز روم و ز چین بستد او ساو و باج،
فردوسی،
بدیشان بورزید و زیشان خورید
همی باج را خویشتن پرورید،
فردوسی،
هر زمان تاجش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد شهریار قندهار،
منوچهری،
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی،
عسجدی،
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیۀ بیکران،
اسدی،
تا بدرقۀ دوستی آل علی نیست
بر قافلۀ دین هدی دیو نهد باج،
سوزنی،
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را،
خاقانی،
از چنین گوهر زکوتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان بباج ترکمان آورده ام،
خاقانی،
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست،
خاقانی،
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
بوستان،
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج ؟
بوستان،
سزد که از همه دلبران ستانی باج
از آنکه بر سر خوبان عالمی چون تاج،
حافظ،
ایمنی جستم ز ویرانی ندانستم که چرخ
گنج میخواهد بجای باج از ملک خراب،
صائب،
- باج بشغال ندادن، کنایه از بزور و قلدری و اشتلم تسلیم کسی نشدن، رشوه بکسی ندادن، به کمتر از خود پول مفت، زورکی ندادن، (فرهنگ نظام) : در اردستان باج بشغال میدهند،
- باج رعنائی گرفتن از کسی، در رعنائی غالب آمدن بر وی، دانش گفته:
سایه رنگین جابجا افتد ز حسن جلوه اش
باج رعنائی ز سرو آن قامت رعنا گرفت،
این تخصیص بیجاست بلکه مطلق باج گرفتن از لوازم غلبۀ خود است، (آنندراج)
باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود، از ریشه اوستائی وچ است که در سانسکریت واچ و در پهلوی واج یا واجک آمده است، همین ریشه در لاتینی وکس و در فرانسه ووا و در انگلیسی وُیس شده، باژ به معنی کلمه و سخن و گفتار میباشد، از همین ریشه است کلمات آواز، آوازه، آوا، گواژ، گواژه و واژه که امروز بمعنی لغت و کلمه استعمال میشود، (از مزدیسنا بقلم معین ص 253) (برهان قاطع چ معین)، خاموشی باشد که مغان و آتش پرستان در وقت بدن شستن و چیز خوردن و پرستش و عبادتی که معمول ایشانست بجا آورند، (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
پرستندۀ آذر زردهشت
همی رفت باباژ و بَرْسَم بمشت،
فردوسی،
چو آمدوقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج و بَرْسَم
بهر خوردی که فرّ و دستگه داشت
حدیث باج و بَرْسَم را نگه داشت
حساب باج و بَرْسَم آنچنانست
که او بر چاشنی گیری نشانست
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش ها را که این نیک است و آن بد،
نظامی
لغت نامه دهخدا

باج

باج
لغتی است در باز به زای عربیه بمعنی مقلوب، و از اینجاست باژگونه و باژ، (آنندراج) (انجمن آرا)، ظاهراً در بعضی از لهجه های ماوراءالنهر بمعنی باز وصورتی از باز بوده است
لغت نامه دهخدا

باج

باج
موضعی است به انبار، احمد بن یحیی بن جابر گوید بر علی بن ابیطالب علیه السلام در انبار گذشتم، پس مردم ده با هدایا به استقبال وی آمدند، حضرت فرمود هدایا را گرد آورید و باجی واحد سازید، چنان کردند و آن موضع بدین خوانده شد، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

باج

باج
رب النوع جهت، بین مغرب و شمال، (تحقیق ماللهند چ لیپزیک ص 233 و 262)، و رب ’سوات’ از منازل قمر
لغت نامه دهخدا