نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) : چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش. فردوسی. به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش. فردوسی. بپرسید بسیار و بنواختش بخوبی بر تخت بنشاختش. فردوسی. بپرسید و بنشاختش پیش خویش غمی شد ز جان بداندیش خویش. فردوسی. چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت همی از ماه تابان بازنشناخت. (ویس و رامین). برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش. فردوسی. پرندین چنان کودکی ساختند چو گردانْش بر اسب بنشاختند. اسدی. برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. اسدی. چو رفت او بتی همچنان ساختند بر این سانْش بر تخت بنشاختند. اسدی. با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار. قطران (از انجمن آرا). ، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. - اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن: به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت. فردوسی. دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت. فردوسی. همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت. فردوسی. یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت. اسدی. - ، نشاندن. فروبردن. جای دادن: نیزه ای سازد او ز ده ره تیر از یک اندرنشاختن به دگر. فرخی. - ، غرس کردن. کاشتن: بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت درختان بسیارش اندرنشاخت. فردوسی. - برنشاختن، نشاندن. نشانیدن. - ، اندرنشاختن. نصب کردن: یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گردبرگرد او برنشاخت. فردوسی. - درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن: برانگیخت از خواب و زورق بساخت به زورق سپینود را درنشاخت. فردوسی. - ، جای دادن. مکان دادن: ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن. سوزنی. - ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: یکی نغز گردون چوبین بساخت به گردش درون تیغها درنشاخت. فردوسی. چو از شهر پردخت و باره بساخت بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. آب این خم که درنشاخته اند از پی دام صید ساخته اند. نظامی
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن