جدول جو
جدول جو

معنی بنشاختن - جستجوی لغت در جدول جو

بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
فرهنگ فارسی عمید
بنشاختن
(گُ زَ / زِ کَ / کِ دَ)
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) :
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش.
فردوسی.
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.
فردوسی.
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت.
(ویس و رامین).
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن، آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناسیدن، شناسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاختن
تصویر درنشاختن
درنشاندن، نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن
گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت
به دور افکندن
در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت،
درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت
تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن،
با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت
سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن
به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن،
تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش
به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت
عکس گرفتن از کسی یا چیزی،
رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته
عزل کردن، برکنار کردن
معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه،
از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت
نابود کردن، از بین بردن
نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت
محروم کردن،
مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت
سبب شدن وضع یا حالتی
منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم،
سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت
در معامله کسی را گول زدن
اندازه گرفتن
مشورت کردن، مطرح کردن،
مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
فرهنگ فارسی عمید
(گَ زَ دَ)
فهم کردن. (زمخشری). تمیز دادن. درک کردن. دریافتن: بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). رجوع به شناختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ شُ دَ)
رجوع به نواختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- ، نشاندن. فروبردن. جای دادن:
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- ، غرس کردن. کاشتن:
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن، نشاندن. نشانیدن.
- ، اندرنشاختن. نصب کردن:
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن:
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- ، جای دادن. مکان دادن:
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
- ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن:
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت.
فردوسی.
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت.
اسدی.
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ)
نشستن. (از برهان) (از آنندراج). نشسته شدن. (ناظم الاطباء) :
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
جا دادن، نشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشناختن
تصویر نشناختن
تمیز ناکردن، تشخیص ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
روان شدن، جاری گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
پرت کردن، پرتاب کردن، افکندن، پرانیدن، افگندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشناختن
تصویر بشناختن
فهم کردن، درک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
((اَ تَ))
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
((~. تَ))
روا شدن، روا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
((نِ تَ))
نشانیدن، تعیین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
Airdrop, Drop, Sling
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
larguer par avion, laisser tomber, lancer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
کنایه از: آدم تودار و مرموز، ریشه دار، حرام زاده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوازش کردن، تیمار داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lanzar desde el aire, soltar, lanzar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
menjatuhkan dari udara, menjatuhkan, melempar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
ทิ้งจากอากาศ , หล่น , ขว้าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
uit de lucht laten vallen, laten vallen, slingeren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
空投 , 掉 , 投掷
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lanciare dal cielo, lasciare cadere, lanciare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
lançar por aviões, deixar cair, lançar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
zrzucać, upuszczać, rzucać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
скидати , падати , кидати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
abwerfen, fallen lassen, schleudern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
сбрасывать , ронять , швырять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
एयरड्रॉप करना , गिराना , फेंकना
دیکشنری فارسی به هندی