جدول جو
جدول جو

معنی بنشاختن

بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بنشاختن

بنشاختن

بنشاختن
نشانیدن. (برهان) (آنندراج). بنشاندن. (شرفنامۀ منیری). نشانیدن و جای دادن و افراختن. (ناظم الاطباء) :
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش.
فردوسی.
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.
فردوسی.
چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت
همی از ماه تابان بازنشناخت.
(ویس و رامین).
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی
لغت نامه دهخدا

بنشاستن

بنشاستن
نشستن. (از برهان) (از آنندراج). نشسته شدن. (ناظم الاطباء) :
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا

بشناختن

بشناختن
فهم کردن. (زمخشری). تمیز دادن. درک کردن. دریافتن: بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). رجوع به شناختن شود
لغت نامه دهخدا

نشاختن

نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مِثال به فرِّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
نشاختن
فرهنگ فارسی عمید