جدول جو
جدول جو

معنی درنشاختن

درنشاختن
درنشاندن، نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
تصویری از درنشاختن
تصویر درنشاختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با درنشاختن

درنشاختن

درنشاختن
نشاختن. درنشانیدن. درنشاندن. جای دادن:
بی اندازه کشتی و زورق بساخت
بیاراست لشکر بدو درنشاخت.
فردوسی.
عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.
فردوسی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
- به خوی درنشاختن، به عرق کردن واداشتن. غرق عرق ساختن:
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهنده بخوی درنشاخت.
فردوسی.
رجوع به این ترکیب ذیل نشاختن شود
لغت نامه دهخدا

در ساختن

در ساختن
آماده کردن مهیا کردن، یا در ساختن تنگ خانه در کنج اطاق جای گرفتن
در ساختن
فرهنگ لغت هوشیار

در باختن

در باختن
بازی کردن باختن، خرید و فروخت کردن بیع و شری کردن، بخشیدن عطا کردن، وام دادن قرض دادن، از دست دادن باختن، (تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود
فرهنگ لغت هوشیار

درنشاندن

درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
درنشاندن
فرهنگ فارسی عمید

اندرنشاختن

اندرنشاختن
درنشاندن. نصب کردن:
یکی خانه را زآبگینه بساخت
زبرجد به هرجای اندر نشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.
فردوسی.
و رجوع به نشاختن شود
لغت نامه دهخدا

درانداختن

درانداختن
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی.
- آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، پرتاب کردن. انداختن:
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.
نظامی.
- از پای درانداختن، از پای افکندن:
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
- پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن:
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای.
سعدی.
- جان درانداختن، جان فشاندن:
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
- طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن:
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
، طرح کردن. مطرح کردن سخن:
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن:
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
، درو کردن. برافکندن:
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست.
سعدی
لغت نامه دهخدا