جدول جو
جدول جو

معنی برونسو - جستجوی لغت در جدول جو

برونسو
(بِ / بُ)
بیرونسو. سوی بیرون. جانب بیرون. جانب وحشی. سمت خارج. مقابل درون سو:
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برونسو باد سرد و بیمناک.
رودکی.
نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
اگرچه درون سخن نیک بود از برونسو گمان به زشتی برند. (قابوسنامه).
اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.
خاقانی.
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.
نظامی.
اگر در تنت مزه نماند برونسوی ترا مزه دهیم. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
برونسو
جانب بیرون، سمت خارج
تصویری از برونسو
تصویر برونسو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیرون سو
تصویر بیرون سو
برون سو، طرف بیرون چیزی، جهت خارجی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درون سو
تصویر درون سو
سمت درونی چیزی، طرف درون چیزی یا جایی، جهت داخلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برون سو
تصویر برون سو
طرف بیرون چیزی، جهت خارجی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برون شو
تصویر برون شو
راه بیرون شدن، محل خروج
فرهنگ فارسی عمید
(بْرونْسْ / بُ رونْسْ)
براونشویگ. ناحیه ای در آلمان، که تا سال 1919 میلادی دوک نشین بود و بعد بصورت جمهوری جزو ساکس سفلی گردید (بسال 1946 میلادی). پایتخت قدیم براونشویگ دارای 250هزار تن سکنه بود. این شهر مرکز صنعتی (ماشین ها، عینک سازی، کنسروسازی و چاپخانه ها) است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لشکر و لشکری. (برهان) (آنندراج). برونوش.
لغت نامه دهخدا
برونسو، سوی بیرون، ظاهر، مقابل باطن:
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا،
خاقانی،
زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند،
نظامی (خسروو شیرین ص 197)،
، سمت خارج: آنچه حاجت ایشان بودی از خوردنی هر روز یکبار در حصار بگشادی و از بیرونسو وکیلی بودی آنچه بایستی آماده کردی، (تاریخ بخارای نرشخی ص 86)،
که گور کشتگان دین بخون اندوده بیرونسو
ولیکن ز اندرون باشد بمشک آلوده رضوانش،
خاقانی،
- از بیرونسوی ...، از جانب خارج: احوال جهان مشاهده کند از بیرونسوی کالبد، (کتاب المعارف)، آن ولایت که بیرونسوی دل است بی نهایت نیست، (کتاب المعارف)، رجوع به برونسو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سوی درون. سمت داخل. جانب داخلی. مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی.
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان.
خاقانی.
یار از برون پرده بیداربخت بردر
خاقانی ازدرونسو همخوابۀ خیالش.
خاقانی.
اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.
خاقانی.
ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو
برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش.
خاقانی.
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.
نظامی.
زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند.
نظامی.
از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش
این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان.
(انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 43)
لغت نامه دهخدا
(بْرو / بُ نُ)
سن برونو، (1035- 1101 میلادی) مؤسس فرقۀ شارترو. ذکران وی در ششم اکتبر است. (فرهنگ فارسی معین) ، بوداده. سرخ کرده: محمص، مقلو، گندم بریان. گندم برشته. (یادداشت دهخدا). طین مقلو، گل بریان. (یادداشت دهخدا).
یکی مغز بادام بریان گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
، کباب. (ناظم الاطباء) :
اگر یک شب به خوان خوانی مراو را مژده ور گردد
بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو.
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود.
نظامی.
- بریان الفقراء، در تداول، حسیبک. حسرهالملوک. حسیب بزغاله. (یادداشت دهخدا). رجوع به حسیبک شود.
- بریان محلاّ، بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. (برهان). آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. (از شرفنامۀ منیری) :
وصف بریان محلا چه بگویم با تو
در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار.
بسحاق اطعمه.
، خوراکیی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده و ادویه که آنرا تفت دهند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بریانی شود:
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودۀ تر بیشتر است.
خاقانی.
نقلست که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را بدست نیامده بود. (تذکرهالاولیاء عطار) ، برۀ بریان. بره که بریان کرده باشند: ساطور، کارد با دستۀ آهن که بدان بریان بکشند. (دهار) ، به مجاز، در تب و تاب. در سوز و گداز. سوخته و گداخته:
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز بیم جدائیش بریان بدم.
فردوسی.
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ایم
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب.
مسعودسعد.
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی.
- دل بریان، دل سوزان. دل در سوز و گداز:
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان.
فرخی.
دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان.
فرخی.
مرا بچشم بدین وقت پار طوفان بود
ز چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان.
فرخی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
چوبازیگر همی رفتند خم داده میانک را
بحلق اندر یکی حلقه بتن عریان بدل بریان.
عسجدی.
حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درونسل
تصویر درونسل
بچه و فرزند زادولد زه وزای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرونوس
تصویر چرونوس
روسی برابر با ده روبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون سو
تصویر بیرون سو
برون سو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونسو
تصویر درونسو
سوی درون، جانب، داخلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونشو
تصویر برونشو
راه بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودست
تصویر برودست
برومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونسل
تصویر درونسل
((دَ رُّ نَ))
بچه و فرزند، زاد و ولد، زه و زاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برونده
تصویر برونده
صدور، صادر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برونروی
تصویر برونروی
خروج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
Bronchial
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronchique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronquial
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
ब्रोन्कियल
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronkial
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
หลอดลม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronchiaal
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
oskrzelowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronchiale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
brônquico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
支气管的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
бронхіальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
bronchial
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
бронхиальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برونشی
تصویر برونشی
ברונכיאלי
دیکشنری فارسی به عبری