مخرج: باب ورا گرامی خوانی و ننگری تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی. سوزنی. کز فلک راه برونشو دیده بود در نظر چون مردمان پیچیده بود. مولوی. - برون شو کردن، مخلص یافتن: او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید. مولوی. -
بیرونسو. سوی بیرون. جانب بیرون. جانب وحشی. سمت خارج. مقابل درون سو: موی سر جغبوت و جامه ریمناک از برونسو باد سرد و بیمناک. رودکی. نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو. منوچهری. اگرچه درون سخن نیک بود از برونسو گمان به زشتی برند. (قابوسنامه). اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن. خاقانی. چو شمع از درونسو جگر سوختن برونسو ز شادی برافروختن. نظامی. اگر در تنت مزه نماند برونسوی ترا مزه دهیم. (کتاب المعارف)