برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گِری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
برونسو، سوی بیرون، ظاهر، مقابل باطن: لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا، خاقانی، زنان مانند ریحان سفالند درونسو خبث و بیرونسو جمالند، نظامی (خسروو شیرین ص 197)، ، سمت خارج: آنچه حاجت ایشان بودی از خوردنی هر روز یکبار در حصار بگشادی و از بیرونسو وکیلی بودی آنچه بایستی آماده کردی، (تاریخ بخارای نرشخی ص 86)، که گور کشتگان دین بخون اندوده بیرونسو ولیکن ز اندرون باشد بمشک آلوده رضوانش، خاقانی، - از بیرونسوی ...، از جانب خارج: احوال جهان مشاهده کند از بیرونسوی کالبد، (کتاب المعارف)، آن ولایت که بیرونسوی دل است بی نهایت نیست، (کتاب المعارف)، رجوع به برونسو شود