برونسو، سوی بیرون، ظاهر، مقابل باطن: لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا، خاقانی، زنان مانند ریحان سفالند درونسو خبث و بیرونسو جمالند، نظامی (خسروو شیرین ص 197)، ، سمت خارج: آنچه حاجت ایشان بودی از خوردنی هر روز یکبار در حصار بگشادی و از بیرونسو وکیلی بودی آنچه بایستی آماده کردی، (تاریخ بخارای نرشخی ص 86)، که گور کشتگان دین بخون اندوده بیرونسو ولیکن ز اندرون باشد بمشک آلوده رضوانش، خاقانی، - از بیرونسوی ...، از جانب خارج: احوال جهان مشاهده کند از بیرونسوی کالبد، (کتاب المعارف)، آن ولایت که بیرونسوی دل است بی نهایت نیست، (کتاب المعارف)، رجوع به برونسو شود