جدول جو
جدول جو

معنی برفروزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برفروزیدن
(مُ سَ قَ)
برافروختن. روشن کردن. مشتعل کردن:
ز خاک و ز خاشاک و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت.
فردوسی.
و رجوع به برافروختن و افروختن و برفروختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروختن، افروزاندن، افروزان، افروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروختن، افروزاندن، فروختن، افروزان، افروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زَ قَ)
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن.
- برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای
هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر.
کمال اسماعیل.
و رجوع به فرازیدن شود.
- کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن:
ستون سپاهی و سالار شاه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ضَ)
وزیدن:
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
و رجوع به وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
افروختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
روئیدن. بررستن. رستن:
چو خواهد بد درخت راست بالا
چو برروید شود ز آغاز پیدا.
(ویس و رامین).
و رجوع به روئیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برریختن. ریختن:
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی بزر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و رجوع به ریختن شود، ثابت شدن برکسی. (ناظم الاطباء). بر فلان ثابت شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ نَ)
بمیل آوردن، جمع واژۀ برمه. دیگهای سنگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برمه و برمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
خروشیدن:
شما برخروشید و اندر نهید
سران را زخون بر سر افسر نهید.
فردوسی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند.
فردوسی.
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید.
نظامی.
رجوع به خروشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ عَ)
راست ایستادن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ نازْ زَ)
فراشیدن: اقشعرار، از بیم برفراشیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به فراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حَ)
برفروختن. برافروختن. مشتعل کردن: تضریم، برفروزانیدن آتش. (منتهی الارب). و رجوع به فروختن و برافروختن شود، یک نوع ماهی که پوست آن ارغوانی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَدَ / دِ)
فروزنده. رجوع به فروزنده شود، همانند کوه برف در فربهی و سپیدی:
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برفاب میداد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ مَ)
برانگیختن بر جنگ. تحضیض. (المصادر زوزنی). و رجوع به افژولیدن و برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ حَ)
فوزیدن. آروغ زدن:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگوید و گاهی بریش برفوزد.
طیان.
و رجوع به فوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ وَ دَ)
افروختن. فروختن. روشن کردن. (یادداشت بخط مؤلف). فروختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
((فُ دَ))
افروختن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین