جدول جو
جدول جو

معنی بردنگ - جستجوی لغت در جدول جو

بردنگ
برندک، تپه، پشته، تل، کوه کوچک
تصویری از بردنگ
تصویر بردنگ
فرهنگ فارسی عمید
بردنگ(بَ دَ)
کوه کوچک و پشته ای خرد که در میان صحرا واقع شده باشد. (برهان) (آنندراج). پشتۀ کلان و کوه کوچک را گویند که میان صحرا واقع شده باشد. (هفت قلزم) ، بالا رفتن چنانکه پیچک بدرخت و دیوار:
چو پیل دمنده مر او را بدید
بکردار کوهی بر او بردوید.
فردوسی.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردویدبر او بر بروز بیست.
ناصرخسرو.
، به سوی چیزی بشتاب حمله بردن. و رجوع به دویدن شود
لغت نامه دهخدا
بردنگ((بَ دَ))
تپه، پشته
تصویری از بردنگ
تصویر بردنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برژنگ
تصویر برژنگ
(دخترانه)
مژه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برنگ
تصویر برنگ
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، کرنج، گرنج، ارز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردن
تصویر بردن
چیزی را با خود از جایی به جای دیگر رساندن، حمل کردن، سود گرفتن به ویژه در قمار، در ورزش پیش افتادن و پیروز شدن در مسابقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنگ
تصویر برنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، بژنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برتنگ
تصویر برتنگ
تنگی که بالای زین اسب می بندند، زبرتنگ، بندی که با آن اطفال را در قنداق یا در گهواره می بستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردنگ
تصویر اردنگ
لگدی که با پشت پا یا سر زانو به پشت کسی می زنند، تیپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
بدهیکل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گردنگل، انوک، ریش کاو، نابخرد، شیشه گردن، گول، خل، کم عقل، تاریک مغز، سبک رای، خرطبع، دنگل، دنگ، بدخرد، خام ریش، تپنکوز، فغاک، چل، بی عقل، کاغه، کهسله، غمر، کانا، غتفره، لاده، دبنگ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ)
تنگ زبرین ستور. (یادداشت مؤلف). تنگ دوم باشد از دو تنگ زین و بمعنی تنگ بالا است که آنرا زبرتنگ نیز خوانند. (آنندراج) (برهان). تنگ دویم از زین اسب. (ناظم الاطباء) :
بگسلد بر اسب عشق عاشقان برتنگ صبر
چون کشد بر چنگ خویش از موی اسب او تنگ تنگ.
منوچهری.
یک ران ترا خم فلک زین
طوقش قمر و مجره برتنگ.
شرف شفروه (آنندراج).
ز دودمان جلال توآسمان طفلی است
فکنده دایۀ صنعش زکهکشان برتنگ.
رکن الدین.
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 51 هزارگزی جنوب خاوری خوسف. جایی است دامنه، معتدل و دارای 141 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله، بادام، عناب و کار مردم زراعت، مالداری و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دیوث. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) :
غفلت اندر طاعت سلطان حق گردنکشی است
گردن گردنگ آن را تیغ بایدیا طناب.
سوزنی.
، ابله. (آنندراج). احمق. (برهان) ، بی اندام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دنگ. دنگل. (فرهنگ فارسی معین). گردنگ. کردنگل. دیوث. (برهان) (آنندراج). پشت پایی. هیز. غلتبان. (یادداشت مؤلف) ، ابله. (برهان) (آنندراج). احمق. (فرهنگ فارسی معین) ، بی اندام. (برهان) (آنندراج). بدهیکل. (فرهنگ فارسی معین). کرتنکلا. رجوع به گردنگ و کردنگل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
زخم با نوک پای از پشت به نشستنگاه کسی. تی پا. زفکنه. زه کونی. شلخته. سرچنگ. ام کیسان. (منتهی الارب).
- اردنگ خوردن، تی پا خوردن. زهکونی خوردن.
- اردنگ زدن،تی پا زدن. زهکونی زدن. زفکنه زدن. شلخته زدن. سرچنگ زدن. لطع. (منتهی الارب). کسع. اسن.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پودنه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
چیزی که رنگ و جنسش خوش نباشد. (ناظم الاطباء). زشت رنگ. (آنندراج). که لونی نامطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : پس بیکبار بگشاید و بسیاری خون بدرنگ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون مزاج آدمی گل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
قابل بردن. قابل حمل:
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد شاه را بردنی.
فردوسی.
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز پوشیدنیها و گستردنی.
فردوسی.
به اندازۀ هریکی چیز داد
بپوشیدشان بردنی نیز داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردنگ
تصویر اردنگ
لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند تیپا زهکونی سر چنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردنی
تصویر بردنی
قابل بردن، حمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کشیدن، حمل کردن، نقل کردن، با خود برداشتن حیوان بار کش وتندرو، اسب تندرو حیوان بار کش وتندرو، اسب تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
احمق، کودن، نفهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنگ
تصویر گردنگ
دیوث، ابله احمق، بی اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنگ
تصویر کردنگ
((کَ دَ))
ابله، احمق، بد هیکل، بداندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردنگ
تصویر گردنگ
((گَ دَ))
دیوث، ابله، احمق، بی اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردن
تصویر بردن
((بُ دَ))
پیروز شدن، تحمل کردن
فرهنگ فارسی معین
پاسار، پشت پا، تیپا، لگد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بردن
تصویر بردن
Win
دیکشنری فارسی به انگلیسی
لگد زدن بر باسن
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند قد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
выиграть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بردن
تصویر بردن
gewinnen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
виграти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بردن
تصویر بردن
wygrać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
دیکشنری فارسی به چینی