مرکّب از: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
مُرَکَّب اَز: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک: همی هر زمان نو برآرد بری چو آن شد کهن بردمد دیگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 108). کاش از پی صدهزارسال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی. خیام. گیاهی بردمد سروی بریزد چه شاید کرد رسم عالم این است. کمال اسماعیل (از آنندراج). چو لحن سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بردمیدی. نظامی. - بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام: پوست را بشکافت پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بردمید. مولوی.
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک: همی هر زمان نو برآرد بری چو آن شد کهن بردمد دیگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 108). کاش از پی صدهزارسال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی. خیام. گیاهی بردمد سروی بریزد چه شاید کرد رسم عالم این است. کمال اسماعیل (از آنندراج). چو لحن سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بردمیدی. نظامی. - بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام: پوست را بشکافت پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بردمید. مولوی.
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
گردش دادن حرکت دادن: ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. (سعدی)، بدور در آوردن چرخاندن: بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران، تغییر دادن دیگر گون کردن: کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند، واژگونه ساختن معکوس کردن: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری، ترجمه کردن تفسیر کردن، در ترکیبات بمعنی کردن آید: بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره. یا گرداندن از کسی مری را. آنرا از وی گرفتن: منصور... سفاح را گفت: بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم... یا گرداندن از چیزی امری را. آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی: بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج. یا گرداندن لباس. عوض کردن آن تغییر دادن آن
گردش دادن حرکت دادن: ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. (سعدی)، بدور در آوردن چرخاندن: بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران، تغییر دادن دیگر گون کردن: کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند، واژگونه ساختن معکوس کردن: همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری، ترجمه کردن تفسیر کردن، در ترکیبات بمعنی کردن آید: بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره. یا گرداندن از کسی مری را. آنرا از وی گرفتن: منصور... سفاح را گفت: بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم... یا گرداندن از چیزی امری را. آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی: بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج. یا گرداندن لباس. عوض کردن آن تغییر دادن آن