جدول جو
جدول جو

معنی بردمیدن

بردمیدن((~. دَ دَ))
دمیدن، طلوع کردن، پدید شدن
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بردمیدن

بردمیدن

بردمیدن
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار

بردمیدن

بردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
بردمیدن
فرهنگ فارسی عمید

بردمیدن

بردمیدن
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک:
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی.
خیام.
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی.
نظامی.
- بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام:
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی.
لغت نامه دهخدا

بردمیدن

بردمیدن
دمیدن، سر زدن، طلوع کردن
متضاد: غروب کردن، رستن، روییدن، سبز شدن
متضاد: خشکیدن، برخاستن، بلند شدن، بردمیدن، فوت کردن، جوشیدن، فوران کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

دردمیدن

دردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
دردمیدن
فرهنگ فارسی عمید

بردامیدن

بردامیدن
تذریه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دامیدن شود
لغت نامه دهخدا