جدول جو
جدول جو

معنی برافکندن - جستجوی لغت در جدول جو

برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
فرهنگ فارسی عمید
برافکندن
دور کردن، برانداختن
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
فرهنگ لغت هوشیار
برافکندن
بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرافکنده
تصویر سرافکنده
خجل، شرمسار، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
کنایه از اظهار خوف، عجز و زبونی کردن، پر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بار افکندن. بار نهادن. بار بر زمین گذاشتن:
چون بار من ای سفله فکندی ز خر خویش
اندر خر تو چون که نگویم که چه بار است.
ناصرخسرو.
رجوع به بار و بار افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
رش. ترشح.
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ دَ)
افزودن. زیاد کردن. افزایش دادن. افزون ساختن. افزونی دادن:
تو بر خویشتن برمیفزای رنج
که ما خود گشائیم درهای گنج.
دقیقی.
رجوع به افزودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
افتادن:
وان قطرۀ باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده برخسار.
منوچهری.
رجوع به افتادن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198).
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدبان ببینم.
خاقانی.
بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم.
سعدی (بدایع).
رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته:
زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد
ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست.
(انجمن آرا).
وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن:
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار.
فرخی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بارخویش حامل.
منوچهری.
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید:
بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت.
(آنندراج).
- بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی:
چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بردل تنگ درویش بار.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور افکندن. بدورانداختن، کنایه از سفر کردن. (غیاث اللغات) ، متصل کردن. ملحق کردن. الصاق کردن. وصل کردن. سپردن. مرتبط کردن. چیزی را به چیزی پیوستن. واگذاردن. منوط کردن. موکول کردن:
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
بازبسته همه صلاح جهان.
مسعود سعد.
و ایزدتعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع رابکار است. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). ابواسحاق بن البتکین را به غزنه فرستادند و ایالت آن نواحی بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). تقدیر آسمانی عصابۀادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر زلفت به گیسو بازبندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم.
نظامی.
مرغ طرب نامه بپر بازبست
هفت پر مرغ ثریا شکست.
نظامی.
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی بازبستم.
نظامی.
و جویی که آن را ماذق میگویند از رودخانه ای بنا نهاده اند از آبه مسکن خواص لشکر و جای بستن اسبان بوده است. (تاریخ قم ص 81) ، بستن. سد کردن. پیشگیری کردن: چون ایام بهار درآید و مردم دیگرباره به آب محتاج شوند آن آبها از آن موضع بازبندند. (تاریخ قم ص 88) ، جبیره کردن استخوان شکسته را. (ناظم الاطباء). اصلاح شکسته بندی. جبر شکسته. بست زدن:
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشایددگر بازبست.
سعدی (بوستان).
نباید دوستان را دل شکستن
که چو بشکست نتوان بازبستن.
(از ده نامۀ اوحدی).
، بمجاز، نسبت کردن. انتساب: هزیمتیان آمدن گرفتند و بر هر راهی می آمدند شکسته دل و شرم زده و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396).
بر ایشان بازبستم خویشتن را
شدم مسعود و بر شیطان مظفر.
ناصرخسرو.
زمام آن کار بدست تصرف او بازدادند و فساد این حادثه بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). استلحاق. (منتهی الارب). رجوع به استلحاق شود، تعزّی ̍. (اقرب الموارد). اعتزاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
رجوع به بن شود.
- بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.
- بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن:
چو بشنید زیشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن.
فردوسی.
و رجوع به بن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
افکندن. نهادن. هشتن. گذاشتن:
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف بازفکنده سر هر دو گم.
منوچهری.
و رجوع به فکندن شود، نکس مرض. (ناظم الاطباء). نکس
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
عاجز. خجل. شرمنده. سربزیر:
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نشسته سرافکنده بی گفت وگوی
ز شرم آستین را گرفته بروی.
فردوسی.
باستاد در پیش او بنده فش
سرافکنده و دستها زیر کش.
فردوسی.
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین.
فرخی.
بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون گل که از سرش برباید عمامه باد.
فرخی.
تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). دمنه چون سرافکنده، اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه) ، سرنهاده. به خاک افتاده:
منم بندۀ اهل بیت نبی
سرافکنده بر خاک پای وصی.
فردوسی.
سرافکنده چون آب دریای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
، سرنهاده. تسلیم:
کشیدند سرها که تا زنده ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم.
نظامی.
اگر بنده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.
نظامی.
، سرازیر. افتاده. سرنگون:
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم.
عنصری.
پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست
هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار.
مسعودسعد.
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده.
سوزنی.
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
رخسار ترا که ماه و گل بندۀ اوست
لشکرگه آن زلف سرافکندۀ اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ تَ)
به میان آوردن: بار داد و وزیر و سپهسالار و اعیان حاضر آمدند و از این حدیث فراافکند. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ بَ)
مخفف برافکندن. رجوع به برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن:
به یک حمله از جای برکندشان
پراکند و از هم درافکندشان.
فردوسی.
ور زآنک درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش.
نظامی.
، از پای درآوردن:
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن:
هر روز خویشتن به بلایی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری.
فرخی.
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما.
؟ (از امثال و حکم).
، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن:
به نطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل وشه رخ زن که بردی.
نظامی.
چون نه ای سباح و نی دریاییی
درمیفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
فتن، در فتنه درافکندن. (دهار).
- درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن:
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن:
یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را.
عمعق.
، ریختن:
خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند
وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه.
منوچهری.
، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، منتشر کردن:
چو بلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل به کوی.
سعدی.
، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن:
نوا را پردۀ عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست.
نظامی.
- درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن:
بنهاد رباب و سخن شعردرافکند
یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد.
سوزنی.
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی درافکند.
نظامی.
هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافکند.
صائب.
، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ کَ دَ/ دِ)
انداخته. افکنده.
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گَ تَ)
افکندن:
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی بلخی.
رجوع به فروافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
به زیر افکندن. پایین افکندن. مقابل برافکندن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چونکه فرونفکنی از کوه بلند.
ناصرخسرو.
فروافکند سوی فرزند خویش
نبرّد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
فروافکند سر در محنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآکندن
تصویر برآکندن
انباشتن، پر کردن، ممتلی ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب افکندن
تصویر آب افکندن
ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافزودن
تصویر برافزودن
زیاد کردن، افزایش دادن، افزونی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افکندن
تصویر بار افکندن
بار را بر زمین گذاشتن انداختن بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
بال و پر ریختن مرغان پر ریختن، مانده شدن عاجز شدن مقهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن افکندن
تصویر بن افکندن
پی افکندن، پی ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرافکنده
تصویر پرافکنده
((~. اَ کَ دِ))
کنایه از عاجز، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
((بَ. اُ دَ))
از میان رفتن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرافکندن
تصویر پرافکندن
((~. اَ کَ دَ))
کنایه از اظهار ناتوانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرافکنده
تصویر سرافکنده
((~. اَ کَ دَ یا دِ))
شرمسار، فروتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافشاندن
تصویر برافشاندن
ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درافکند
تصویر درافکند
ابژکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
افشاندن، نثار کردن، پراکنده ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خجل، خجلت زده، خوار، سربه زیر، شرمسار، شرمنده، مخذول
متضاد: سربلند، مفتخر، شرمسارانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد