جدول جو
جدول جو

معنی برافراشتن - جستجوی لغت در جدول جو

برافراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، افراختن، اوراشتن، فراختن
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
فرهنگ فارسی عمید
برافراشتن
(مُ)
برافراختن. افراشتن. بالا بردن. بلند کردن. (ناظم الاطباء). ترفیع:
بصدمردش از جای برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
برافراشتن
بلند کردن، بالا رفتن
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
برافراشتن
((~. اَ تَ))
بالا بردن پرچم، بنا کردن ساختمان
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
فرهنگ فارسی معین
برافراشتن
به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن، برپا کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردن برافراشتن
تصویر گردن برافراشتن
خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ کَ دَ)
طغیان کردن: اهل جملۀ آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
برافراختن. بازکردن: و نشر پراکندن باشد و آشکارا کردن خبر و برافلاختن جامه و نامه و زنده کردن مرده را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ تَ)
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست:
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون راژها افراشتی.
لبیبی (از لغت نامۀ اسدی).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم.
سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سعدی.
- به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن:
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بفرمود تا سرش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن:
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.
- دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن:
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
(گرشاسب نامه).
- رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن:
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم.
نظامی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت.
سعدی.
حب ّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.
اوحدی.
- سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن:
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی.
فردوسی.
- قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف).
- کلاه افراشتن، بلند ساختن آن:
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
نافراختن. ناافراشتن. نیفراشتن. رجوع به افراشتن و فراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ)
افراشتن. افراخته کردن. افراختن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ د دَ)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن:
برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.
سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن:
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندکرده. بربرده:
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
نشان تندرستی و قوت او (افعی گرزه) آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ شُ دَ)
برتر شدن. بالاتر شدن:
چو بگذشت از جهان ده چیز بگذاشت
کز آن ده بر همه شاهان سر افراشت.
نظامی.
، سربلند بودن. نیک نام بودن:
بود نام نیک و سر افراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندشده. نصب شده:
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
فردوسی.
، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ حَ)
افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انباشتن. انباردن: دک، برانباشتن چاه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ دَ گَ دَ)
افراشتن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُمَ عَ)
نصب کردن. انتصاب. برافراشتن. بلند کردن.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ /تِ)
افراخته. افراشته. بلندکرده شده. بالابرده: هدف، هرچیزی بلند و برافراشته از بنا و ریگ توده و کوه و پشته و مانند آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ لَ)
برافراشتن. بلند کردن.
- برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن:
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربفلک برفراشتن
آنست تا دمی بمراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
؟
- سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن:
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را.
ناصرخسرو.
و رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برابرداشتن
تصویر برابرداشتن
پیش رو داشتن مقابل کردن مقابله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افراشتن
تصویر سر افراشتن
سر افرازی کردن افتخار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافراختن
تصویر برافراختن
نصب کردن، انتصاب برافراختن، برافراشتن برافراختن، برافراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
بلند ساختن، برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
عاصی شدن طغیان کردن: اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما برآن نشیند و بضبط ما آراسته گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراشتن
تصویر افراشتن
((اَ تَ))
افراختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربرافراشتن
تصویر سربرافراشتن
قد علم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
روشن کردن، شعله ور ساختن، مشتعل ساختن
متضاد: خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشم آمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن
متضاد: آرام شدن، سرخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد