جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با سربرافراشتن

سر برافراختن

سر برافراختن
طغیان کردن:
چو جایی ز دشمن بپرداختی
دگر بدکنش سر برافراختی.
فردوسی.
، افتخار کردن. مباهات نمودن:
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را بناحق سر انداخته ست.
نظامی
لغت نامه دهخدا

سر افراشتن

سر افراشتن
برتر شدن. بالاتر شدن:
چو بگذشت از جهان ده چیز بگذاشت
کز آن ده بر همه شاهان سر افراشت.
نظامی.
، سربلند بودن. نیک نام بودن:
بود نام نیک و سر افراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن.
اسدی
لغت نامه دهخدا

برافراشتن

برافراشتن
اَفراشتَن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فَراشتَن، اَفراختَن، اَوراشتَن، فَراختَن
برافراشتن
فرهنگ فارسی عمید

برافراشتن

برافراشتن
برافراختن. افراشتن. بالا بردن. بلند کردن. (ناظم الاطباء). ترفیع:
بصدمردش از جای برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا

برافراشتن

برافراشتن
به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن، برپا کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد