طغیان کردن: چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی. فردوسی. ، افتخار کردن. مباهات نمودن: به خون ریختن سر برافراخته ست بسی را بناحق سر انداخته ست. نظامی
طغیان کردن: چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی. فردوسی. ، افتخار کردن. مباهات نمودن: به خون ریختن سر برافراخته ست بسی را بناحق سر انداخته ست. نظامی
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنْواختْشان بخورشید گردن برافراختْشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تَف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
برافراشته. بلندشده. نصب شده: به ژرفی نگه کن که با یزدگرد چه کرد این برافراخته هفت گرد. فردوسی. ، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
برافراشته. بلندشده. نصب شده: به ژرفی نگه کن که با یزدگرد چه کرد این برافراخته هفت گرد. فردوسی. ، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)