مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف