جدول جو
جدول جو

معنی برفروختن - جستجوی لغت در جدول جو

برفروختن
(مُ سَ بَ)
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
ز نفطسیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبرآذار بود.
منوچهری.
چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت.
(گرشاسب نامه).
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
نظامی.
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر در مجمر آنجا عود سوزد.
نظامی.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیرزن چون برفروزد.
نظامی.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء).
- شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند.
- مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی.
- هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ تَ / تِ)
روشن شده.
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ گُ دَ)
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) :
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.
نظامی.
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت
دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود.
حافظ.
حسد آنجا که آتش افروزد
خرمن عقل و عافیت سوزد.
میرظهیرالدین مرعشی.
- آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) :
چو ابر درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی.
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند.
فردوسی.
همان بی کران آتش افروختند
بهر گوشه ای آتشی سوختند.
فردوسی.
چو گرسیوز آن آتش افروختن
از افروختن مر مرا سوختن.
فردوسی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقلست و خوددر میان سوختن.
سعدی.
- آذر افروختن، روشن کردن آن:
مگر آنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چو شعله های آذر.
نظامی.
- افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) :
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
- افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا).
- افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا).
- بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چنین گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و برافروخت پیروزبخت.
فردوسی.
- برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن:
برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر.
دقیقی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیرگی را برافروختند.
فردوسی.
همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت.
فردوسی.
ز نفت سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت، بر خانه ای صد چراغ.
نظامی.
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق آن برافروز.
خاقانی.
- جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان:
زمانی میاسای زآموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
- جای افروختن، روشن شدن آن:
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای.
فردوسی.
- جهان افروختن، روشن ساختن آن:
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی از آتش برافروختند.
فردوسی.
- چراغ افروختن، روشن کردن آن:
چراغ دلم را چو افروختی
دل دشمنان را ز نم سوختی.
فردوسی.
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب.
خاقانی.
- چشم افروختن، روشن کردن آن:
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم درآموز.
نظامی.
- دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل:
نبشتن مر او را بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
بیامد همی تا دل افروزدش
بکشتی همی خنجر آموزدش.
فردوسی.
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی.
فردوسی.
دل روشن بتعلیمش برافروخت
وز اوبسیار حکمتها درآموخت.
نظامی.
- دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن:
همه دودۀ سام افروختی
دل و جان بیدادگر سوختی.
فردوسی.
- شمع افروختن، روشن کردن آن:
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت.
فردوسی.
آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249).
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز.
نظامی.
- مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
برافروز ایوان مجلس ز جام
که دارد گذر بر در تو رخام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
- مجمر افروختن، روشن کردن آن:
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
- هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چو می خورده شد خواب را جای کرد
ببالین او شمع برپای کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ ثَ)
ریختن:
بر برگ سپید یاسمین تر
برریخت قرابۀ می حمری.
منوچهری.
و رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
دوختن در تمام معانی.
- چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی:
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی.
مولوی.
- دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن:
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
مقابل افروختن. رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَی ی)
نفروختن. مقابل فروختن. رجوع به فروختن شود، ناافروختن. مقابل افروختن
لغت نامه دهخدا
(خَ غَ زَدَ)
کاری پرزحمت یا فساد را به دیگری محول کردن، کسی را وکیل ادعای مشکل بر کسی کردن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ/ نِ اَ کَ دَ)
باد کردن. (یادداشت مؤلف). کبر نمودن. تکبر کردن. رجوع به کبر کردن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دُ کَ دَ)
افروختن: اشتعال، تشعل، درافروختن آتش. (از منتهی الارب). رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ / اُو ژَ دی دَ)
افراختن. افراشتن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
مصدر بوفروش. (آنندراج). عطاری کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ د دَ)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن:
برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.
سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن:
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمَ عَ)
نصب کردن. انتصاب. برافراشتن. بلند کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ لَ)
برافراشتن. بلند کردن.
- برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن:
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربفلک برفراشتن
آنست تا دمی بمراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
؟
- سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن:
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را.
ناصرخسرو.
و رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
افروختن. رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فروختن: اگر بازفروختندی به هر چه عزیزتر بازخریدیمی اما این راه بر آدمی بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 484).
هرکه را جامه ای ز مهر بدوخت
چونکه بدمهر دید بازفروخت.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ مَ دَ)
مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن:
ببد بردر دژ بدینسان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز.
فردوسی.
سه جنگ گران کرده شده در دو روز
سدیگر چو بفروخت گیتی فروز.
فردوسی.
بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند
به هر سوی ایوان همی سوختند.
فردوسی.
گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان).
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته.
سعدی (بدایع).
و رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
مصحف برروشنان است که امت پیغمبر باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). برروشنان. رجوع به برروشنان شود، قوه کهربائی. الکتریک. الکتریسیته. برق یا الکتریسیته، عاملی که باعث پدیده های فیزیکی گوناگون ازقبیل جذب و دفع، آثار نوری و حرارتی، آثار شیمیائی، تولید تکان ناگهانی در بدن انسان و غیره میشود و بعبارت اصح صورتی از انرژی که قابل تبدیل به انرژیهای حرارتی، مکانیکی و شیمیائی است و علمی که از خواص این انرژی بحث میکند علم برق یا برقشناخت است. کشف برق منسوب است به طالس (حدود 624 تا حدود 548 قبل از میلاد) که بتجربه دریافت که اگر کهربا (بزبان یونانی: الکترون) با پشم مالش داده شود اجسام سبک را جذب میکند (لفظ الکتریسیته ناشی از همین سابق است). در قرن 18 میلادی دونوع برق مختلف تشخیص داده شد یکی آنکه از مالش کهربا با پشم در کهربا تولید میشود و دیگر آنکه از مالش شیشه با ابریشم پدید می آید. امروزه این دو نوع را بترتیب برق منفی و برق مثبت خوانند (عناوین مثبت و منفی از بنجمین فرانکلین است). در اواخر قرن 18 میلادی لویجی گالوانی به جریان برق پی برد. آلساندرو ولتا تحقیقات او را تعقیب کرد. سر هامفری دیوی در الکترولیز کار کرد. اورستد و آ. میلادی آمپر در رابطۀ برق و مغناطیس تحقیق نمودند. اهم کشف کرد که برقراری جریان برق مستلزم قوه محرکه ای است. فاراده جریان القائی را کشف کرد. از 1880 میلادی ببعد ترقیات وسیع و شگرف علمی بوسیلۀ محققینی مانند ج. ک. مکسول، ه. ر. هرتس، لرد کلوین، سر ج. ج. تامسن، ر. ا. میلکین و دیگران حاصل شد. بنجمین فرانکلین برق را سیال و بی وزن میدانست و می پنداشت که در اجسام خنثی بمقدار معینی موجود است و اگر از این حد زیادتر یا کمتر شود جسم دارای برق مثبت یا منفی میگردد. بعلت اشکالاتی در توجیه بعضی پدیده های برقی سیمر فیزیکدان انگلیسی قائل به دو سیال شد که بحالت ترکیب در تمام اجسام خنثی موجودند ولی بر اثر بعضی عوامل (مثلاً مالش) از هم جدا میشوند، الفاظی مانند جریان برق و غیره ناشی از همین تصویر برق بصورت مادۀ سیال میباشد. (دائره المعارف فارسی). تخلیۀبرق بشکل جرقه ای بزرگ (گاهی بطول چند کیلومتر) که میان دو طرف یک ابر یا میان دو ابر یا میان ابر و زمین حادث میشود، قسمتهای بالای جو ظاهراً بار برقی مثبت دارد و از سطح زمین که بالا رویم پتانسیل برقی جو تقریباً در هر متر صد ولت افزایش مییابد. در طوفانهای ناگهانی سطح فوقانی ابر بار منفی پیدا میکند، علت این امر را بعضی از محققین اختلاف سرعت سقوط دانه های درشت و دانه های ریز باران میدانند و معتقدند که بعلتی دانه های درشت بار مثبت پیدا میکنند و دانه های ریز بار منفی. چون اختلاف پتانسیل میان دو طرف یک ابر یا میان دو ابر یا میان ابر و زمین باندازۀ کافی برسد تخلیۀ برقی صورت میگیرد و رعد یعنی صدای همراه با تخلیه و برق یعنی نور همراه با تخلیه حادث میشود. از روی حسابی که شده تقریباً در هر ثانیه صد برق در نقاط مختلف زمین میزند. بعلت اختلاف میان سرعتهای سیر نور و صوت همیشه صدای رعد پس از دیدن برق شنیده میشود و گاهی فاصله ابر باندازه ای زیاد است که تنها برق دیده میشود. (دایره المعارف فارسی). برق عبارتست از روشنایی که از ابر بیرون می آید، حکما در سبب حدوث آن گفته اند دود بسا شود که با ابر بیامیزد و ابر را از هم بشکافد یا در بالا رفتن آن بحال طبیعی یا هنگام فرودآمدن آن بواسطۀ غلظتی که از سرمای سختی که به ابر میرسد باعث شکافتن ابر میگردد و از اصطکاک و مصادمۀ دود با ابر در حال شکافته شدن آوازی بیرون آید که آنرا رعد گویند و گاه شود که دود به نیروی حرارت در آن هنگام مشتعل گردد اگر دود لطیف بود سریعاً شعله خاموش شود و نور آن شعله را برق نامند و اگر دود غلیظ وکثیف بود خاموش نشود آن شعله تا آنگاه که خود را بزمین برساند و آنرا صاعقه خوانند. (کشاف اصطلاحات الفنون از مواقف و شرح آن). روشنایی است که از جانب ابر دیده میشود و در علت آن اختلاف است. فلاسفه گویند دودی که از زمین بالا میرود هنگامی که بابرها میرسد حرکت سریعتری پیدا میکند و از برخورد هوا و دخان آتش روشنی پدید می آید که برق نامیده میشود. (صبح الاعشی ج 2 ص 169). صاحب آنندراج گوید: آنچه از برق در نواحی ابر پراکنده شود و آنچه بدرازی بدرخشد و ابر را بشکافد عقیقه خوانند و هرگاه نرم درخشد ومیض گویند و آنچه بر زمین افتد صاعقه نامند و عالمسوز، خانه سوز، آتشدست، بی محابا، بیمروت از صفات آن و جوی تیغ، چراغ، مصرع ازتشبیهات آن است و با لفظ زدن و ریختن و جهیدن و درخشیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). اصل کلمه برق از قرطاجنه آمده است. (یادداشت بخط مؤلف) :
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
به پیش اندر آمد بسان هزبر
بزد تیغ چون برق در زیر ابر.
فردوسی.
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی.
بجستی هرزمان زآن میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن.
منوچهری.
اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی).
بلرزید بازار و کوی از کنور
تو گفتی که برق آتشی بد بزور.
علی فرقدی.
ایام جوانی که بهاری خوش بود
چون خندۀ برق و عهد گل زود گذشت.
سیف اسفرنگ.
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم.
خاقانی.
غمگساری در ابرمی جویم
برق او دید هم نمی شاید.
خاقانی.
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه.
نظامی.
ای برق اگر بگوشۀ آن بام بگذری
جائی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی.
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.
حافظ.
جوسقی بنا کرده است مثل مناره درازای آن سی گز و بر سر آن نیزه ای نشانده است و بر سر آن دو مورش آویخته است یکی منع برق و سرما می کند و یکی منع بادها. (تاریخ قم ص 61).
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نیست از برق حذر مزرعۀ سوخته را.
صائب.
ز رنگینی مصرع تند برق
جهان گشت در آتش لعل غرق.
طغرا (آنندراج).
برق خلب، برق بی باران. (آنندراج). درخش بی باران. (منتهی الارب). برقی که با آن باران نباشد. (صبح الاعشی ج 2 ص 169). ولوف، برق پیاپی درخشنده. ولیف، تعوض، درخشیدن برق. اسکوب، برق که بجانب زمین دراز و منتشر شود. ومیض، درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد. عمل، برق پیوسته درخشنده. شقیقه، برق که از افق خیزد. عرض، عرض، برق پراکنده و مضطرب و درخشنده. عقه، برق دراز آسمان. عقیقه، عقق، برق که میان ابر درخشد. (منتهی الارب).
- برق آسا، بسان برق. فوری و بشتاب.
- برق آهنگ،برق شتاب. برق تاز. (مجموعۀ مترادفات).
- برق جولان، کنایه از اسب تندرو است. (انجمن آرای ناصری). برق عنان. (مجموعۀ مترادفات).
- برق جه، جهنده مثل برق:
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
پیل گام و سهل بر و شخ نورد و راهجوی.
منوچهری.
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
آمد به عیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق جه براقی گلگون شده سوار.
سوزنی.
- برق جهان، برق جهنده:
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است.
سعدی.
- برق چنگال، با چنگالی چون برق درخشان یا سریعالحرکه:
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو در معنی
که شیر برق چنگال از نیستان میشود پیدا.
صائب (از آنندراج).
- برق حاصل، کنایه از غارتگر و تاراج کننده:
دل و دین جمعکردم خط مشکینش نمایان شد
هجوم مور نزدیک است گردد برق حاصلها.
ناصر علی (از آنندراج).
- برق خاطر، مراد از مردم زیرک و داناست. (انجمن آرای ناصری).
- برق خاطف، کنایه ازمدت حیات و هر چیز سریعالسیر است. (انجمن آرا).
- برق خیال، کنایه از مرد تیزهوش. (انجمن آرای ناصری).
- برق دمان، برق درخشنده. (آنندراج).
- برق روان، روندگان چابک:
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند ازو بگذرند.
نظامی.
- برق ریختن، برق جهیدن. برق زدن:
فروغ روی تو برقی بخرمن گل ریخت
که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت.
صائب (از آنندراج).
- برق زدن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- برق سوار، چابک سوار:
با برق سواران چه کند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد.
بیدل (از آنندراج).
- برق سیر، سریعالسیر:
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور.
نظامی.
- برق سیرت (حسام...) ، دارای سیرتی چون برق از سرعت برش: هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه).
- برق شتاب، شتابنده چون برق:
از بس که سمند تو بره برق شتاب است
صید از نفس سوخته بر سیخ کباب است.
فطرت (آنندراج).
- برق شدن، بشتافت رفتن و دویدن. (ناظم الاطباء).
- برق صورت، بر گونۀ برق. تندرو: از پیش اوگوری برخاست براق سیرت و برق صورت. (سندبادنامه).
- برق عصیان، کنایه از کاری باشد که به گناه ماند، مانند ترک اولی. (انجمن آرای ناصری) :
جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی ّ بی گناهی ؟
حافظ.
- برق عنان، تندسیر. سریعالحرکه:
خار صحرای ملامت پر و بال است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند.
صائب.
طالب از عرصۀ اندیشه برون خواهم تاخت
توسن ناطقه را برق عنان خواهم کرد.
طالب آملی (آنندراج).
- برق غیرت، شرارۀ اشک و غیرت:
برق غیرت چو چنین می جهد ازمکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم.
حافظ.
- برق کردار، سریع و تندسیر چون برق:
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست.
نظامی.
- برق کردن، درخشیدن و برق زدن. (ناظم الاطباء).
- برق مجال، سریع و تند در جولان:
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و بروش بادمجاز.
منوچهری.
- برق نگاه، دارای نگاه نافذ و گیرا:
فریاد ازین برق نگاهان که نکردند
رحمی بگل کاغذی حوصلۀ ما.
صائب (آنندراج).
- برق وار، همانند برق:
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برق وار.
خاقانی.
ابر از حیا بخنده فروبرد برق وار
کو زد قفای ابر بدست تر سخاش.
خاقانی.
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان.
نظامی.
برق وارم بوقت بارش میغ
بیکی دست می بدیگر تیغ.
نظامی.
- برق هیئت، به هیئت برق. بسان برق در سرعت. اسب تندرو. (انجمن آرای ناصری) : برق هیأتی، صاعقه هیبتی، گورسرینی. (سندبادنامه در وصف اسب).
- برق یاز، سریع و تند: جشن گرفتند ازین سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، رعدآوازی، برق یازی. (سندبادنامه).
- برق یمان، برقی که منسوب به یمن باشد یعنی برقی که از جانب یمن که مطلع سهیل است درخشان شود و آن دلیل باران است، و در منتخب و کشف نوشته که برق یمان منسوب است به یمن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان میرود که برق یمان.
سعدی.
- ، کنایه از شمشیر است. (انجمن آرا). شمشیر. (از آنندراج). و رجوع به برق در معنی درخشش و ترکیب بعد شود.
- برق یمانی، برق یمان، برقی که از سوی یمن درخشد:
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
- ، شمشیری که در یمن سازند. (ناظم الاطباء).
، درخشندگی. تلألؤ. درخشش. تابندگی:
پس اندرهمی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
خورشید ز برق فعل رخشت
ناری است که بی دخان ببینم.
خاقانی.
برق تیغش دیدبان در ملک دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب.
خاقانی.
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشتزار عمرم باران تازه بینی.
خاقانی.
ثانی اسکندری آینۀ تو حسام
صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد.
خاقانی.
- برق افشان، درخشان:
سواران تیغ برق افشان کشیده
هزبران سربسر دندان کشیده.
نظامی.
- برق لشکر، ظاهراً کنایه از شمشیر است. (آنندراج).
- برق و زرق، روشنی و ساختگی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- برق هیجا و برق معرکه و وغا، کنایه از آلات حرب و اسب تندرو. (انجمن آرا).
- مثل برق، سخت سریع و شتابان
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ حَ)
افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافراختن
تصویر برافراختن
نصب کردن، انتصاب برافراختن، برافراشتن برافراختن، برافراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافروخته
تصویر برافروخته
روشن شده، خشمگین شده، رایج، با رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو فروختن
تصویر بو فروختن
عطاری کردن، مشک فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درافروختن
تصویر درافروختن
افروختن آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفروختن
تصویر بفروختن
افروختن، روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
((اَ تَ))
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافروخته
تصویر برافروخته
ملتهب
فرهنگ واژه فارسی سره
برافروختن، روشن کردن، شعله ور کردن، گرا، مشتعل کردن
متضاد: اطفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مشتعل، شعله ور، روشن، خشم آلود، خشمگین، غضبناک، متغیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن کردن، شعله ور ساختن، مشتعل ساختن
متضاد: خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشم آمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن
متضاد: آرام شدن، سرخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتخار کردن، بالیدن، تفاخر، مباهات کردن، مباهی بودن، مفتخربودن، نازیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فروختن
فرهنگ گویش مازندرانی
برفتن
فرهنگ گویش مازندرانی