جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با برافروخته

برافروختن

برافروختن
افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

برافراخته

برافراخته
برافراشته. بلندشده. نصب شده:
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
فردوسی.
، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

برافروختن

برافروختن
روشن کردن، شعله ور ساختن، مشتعل ساختن
متضاد: خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشم آمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن
متضاد: آرام شدن، سرخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

برافراختن

برافراختن
نصب کردن، انتصاب برافراختن، برافراشتن برافراختن، برافراشتن
برافراختن
فرهنگ لغت هوشیار