جدول جو
جدول جو

معنی برآمودن - جستجوی لغت در جدول جو

برآمودن(مُ لاظْ ظَ)
آمودن. رجوع به آمودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن، روا کردن، پذیرفتن و انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآسوده
تصویر برآسوده
آسایش یافته، آرامش یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
حساب کردن، به حساب آوردن، با شرح و تفصیل بیان کردن مثلاً ایرادات این کار را برشمرد، دشنام دادن، شمردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر آمدن
تصویر بر آمدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن
به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر آسودن
تصویر بر آسودن
آسایش یافتن، آرام یافتن، آرمیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
شنودن. شنیدن:
تاچشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ فَ)
برگشادن. گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به برگشادن و گشادن و گشودن شود.
- برگشودن بند، گشودن و باز کردن آن:
همه بند از پایشان برگشود
ز ساری بیاورد و برگشت زود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ستودن. رجوع به ستودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ ثَ)
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک:
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی.
خیام.
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی.
نظامی.
- بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام:
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(مُتَ رَ)
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن:
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجوراو برشمرد.
فردوسی.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.
فردوسی.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.
فردوسی.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری.
ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
فراوان وبر روی هم انبوه شده. (شرفنامۀ وحید) :
برآموده ای دید از اندیشه دور
زسرهای سنجاب و لفج سمور.
نظامی.
، موریها. (یادداشت مؤلف از ذخیرۀ خوارزمشاهی) : از هر یک از دو گرده (کلیه) رگی رسته است و بنزدیک مثانه آمده و بدو پیوسته و بدین دو رگ آب را بمثانه فرستد و آن رگها را طبیبان برابخ گویند یعنی موریها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آسودن. رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / کِ دَ)
آمودن. ترصیع. جواهر نشاندن:
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ مَ)
بالا رفتن. (ناظم الاطباء). بالا آمدن. (فرهنگ فارسی معین). رسیدن. بلند شدن. بالا گرفتن. بالا کشیدن. بر شدن. بربلندی رفتن. به هوا رفتن. علاء. تعلیه. معالاه. تعلی. تعالی. استعلاء. اعلیلاء. بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب).
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش یکی خنجیر.
خسروی.
ببالا برآئی یکی مرغزار
ببینی بکردار خرم بهار.
فردوسی.
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
منوچهری.
بروز پاک ناگه شب درآمد.
(از تاریخ سیستان).
ببالا برآمدند و طبل زدند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان).
گر جهد کنی بعلم ازین چاه
یک روز به مشتری برآیی.
ناصرخسرو.
میر تو رسول است طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ناصرخسرو.
ز دریا دودرنگ ابری برآمد
ای نظامی جهان پرستی چند
به بلندی برای پستی چند.
نظامی.
سرخجالتم از پیش برنمی آید
که در چگونه بدریا برند ولعل بکان.
سعدی.
چون بر پشته ای برآمد که بر ضیعت های همدان و مواضع آن مشرف بود هیچ عمارتی ظاهر ندید. (تاریخ قم). لاوکی داشت پر از طعام و دود از سر او برمی آمد. (تاریخ قم).
درختی که عمری برآمد بلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
امیرخسرو.
سراغ یوسف خود گیرم و قرار نگیرم
اگر بماه برآیم و گر بچاه درافتم.
سنجرکاشی (از آنندراج).
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان بکیوان برآیدترا.
(از لغت نامۀ اوبهی).
- برآمدن آواز و بانگ و تراک و تبیره و خروش و فریاد و غریو غوغا و نعره و نوا و... برخاستن آن. بلند شدن صدای آن:
برآمد ’بدار’ و ’بگیر’ و ’ببند’
به تیغ و کمان و بگرز و کمند.
فردوسی.
چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده سرای.
فردوسی.
فکندند گویی بمیدان شاه
برآمدخروش دلیران بماه.
فردوسی.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. (تاریخ بیهقی). و غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند. (تاریخ بیهقی). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی).
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یااز کجا برآید وای.
سوزنی.
از خانه بدرمیای تا برناید
آواز منادیان که خر گم گشته.
سوزنی.
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.
نظامی.
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
برآید از جهان از خلق فریاد
اگر باشد بدین شکل آدمیزاد.
نظامی.
- برآمدن از خواب، برخاستن و بیدار شدن:
سپیده چو سرزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب.
فردوسی.
در این میان حجام از خواب برآمد. (کلیله و دمنه).
همانا بخت از خوابم برآمد
که ماه نازنینم بر سرآمد.
نظامی.
- برآمدن باد، وزیدن آغاز کردن:
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن.
منوچهری.
فی الحال بادی عظیم برآید. (ترجمه محاسن اصفهان).
- برآمدن بخار یا دود، متصاعد شدن آن. به هوا رفتن آن:
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر.
مسعودسعد.
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون.
نظامی.
نا گهی پای وجودش بگل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. (گلستان سعدی).
- برآمدن گرد، بپاخاستن آن. بهوا بلند شدن آن:
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
همی تا برآمدبخورشید گرد.
فردوسی.
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم ازو شد چشم در سنگ.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآکندن
تصویر برآکندن
انباشتن، پر کردن، ممتلی ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
دوباره شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا آمدن، ظاهر شدن پدید گشتن، طلوع کردن (خورشید و ستاره)، برجستگی یافتن ور آمدن، ورم کردن، طول کشیدن: دو هفته برنیامد که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسوده
تصویر برآسوده
آرام یافته، آسایش گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
استراحت کردن آسایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
فرهنگ لغت هوشیار
دمیدن نفس دمیدن، طلوع کردن (ستارگان)، پدید شدن (صبح سپیده)، سخن گفتن، غضبناک شدن قهر آلود گردیدن، روییدن سبرشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
((~. مَ دَ))
بالا آمدن، طلوع کردن، طول کشیدن، بالغ شدن، روا شدن، حاصل شدن 7- گذشتن، توان مقابله و رویارویی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
((~. ش ِ مُ دَ))
شماره کردن، حساب کردن، صدا زدن، مخاطب قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
((~. دَ دَ))
دمیدن، طلوع کردن، پدید شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسرآمدن
تصویر بسرآمدن
((بِ سَ مَ دَ))
به پایان رسیدن، مردن، درگذشتن، به هوش آمدن، به خود آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
((~. وَ دَ))
بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
((بَ. دَ))
استراحت کردن، آسایش یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمیدن
تصویر بردمیدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
اجابت کردن، تامین کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
محسوب کردن، بیان کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بالا آمدن
متضاد: پایین رفتن، طلوع کردن، آفتاب تابیدن
متضاد: غروب کردن، پدیدار گشتن، پدید آمدن، ظاهرشدن، نمایان گردیدن، هویدا شدن
متضاد: ناپدید شدن، ورآمدن، روییدن، رستن، سر زدن، متورم شدن، ورم کردن، به طول انجامیدن، طول کشیدن 9
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرامش یافتن، آسوده گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد