جدول جو
جدول جو

معنی اوفکندن - جستجوی لغت در جدول جو

اوفکندن(کَ فَ فَ کَ کَدَ)
افکندن:
سهم تو اوفکند به پیکان بید برگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون پده.
نزاری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفندن
تصویر الفندن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن
بر زمین زدن
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش
افشاندن، پاشیدن
حذف کردن
پدید آوردن
فکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن
بر زمین زدن
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش
افشاندن، پاشیدن
حذف کردن
پدید آوردن
اوکندن، فکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، افتدن، فتیدن، فتادن، افتیدن، فتدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوشاندن
تصویر اوشاندن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ اَ کَ دَ)
افشاندن و پراکندن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ کَ دَ)
صورتی از اوفتادن:
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید.
مولوی.
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
آنکه بیفتد. ساقطشونده، جای بیضه نهادن مرغ در سر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
افتادن و از پا درآمدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
قابل انداختن. انداختنی. ساقطکردنی. بریدنی. (یادداشت مؤلف). هر چیز که سزاوار و لایق دور انداختن باشد. (ناظم الاطباء) ، کوچکی. تواضع. شرمندگی. (یادداشت مؤلف).
- سرافکندگی، شرمندگی. خجالت زدگی
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ زَ دَ)
افکندن:
گهی سجاده بر دوش افکنیدیم
گهی در بحردل جوش افکنیدیم.
عطار (اسرارنامه).
رجوع به افکندن شود، جمع واژۀ فلاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ بَ)
مخفف برافکندن. رجوع به برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ بُ دَ)
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن:
هم امروز از پشت بارت بیفکن
میفکن بفردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، موکول کردن:
میفکن به فردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) :
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گَ تَ)
افکندن:
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی بلخی.
رجوع به فروافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ شُ دَ)
عجز و الحاح نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات). روی افکندن
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
منوچهری.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص 13).
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
مولوی.
طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
اوکندن. افکندن:
حاجت آوردش به غفلت سوی من
اوکنیدش موکشان در کوی من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
افکندن. نهادن. هشتن. گذاشتن:
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف بازفکنده سر هر دو گم.
منوچهری.
و رجوع به فکندن شود، نکس مرض. (ناظم الاطباء). نکس
لغت نامه دهخدا
(کَ خوَرْ / خُرْ دَ)
اوگندن. افکندن. (انجمن آرا) (برهان). انداختن. (برهان) : بیوکن از ما گناهان. (ترجمه تفسیر طبری). رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گورکندن
تصویر گورکندن
کندن قبر برای مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوشاندن
تصویر اوشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوف شدن
تصویر اوف شدن
زخمی شدن، سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، از پا در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
از بالا بپایین پرت شدن بزمین خوردن سقوط کردن، از پا در آمدن ساقط شدن سقط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکندنی
تصویر افکندنی
در خور افکندن لایق افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگندن
تصویر افگندن
انداختن، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوژندن
تصویر اوژندن
اوژند اوژند خواهد اوژند بیوژن اوژننده اوژنده) افکندن انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوگندن
تصویر اوگندن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
دور کردن، ساقط کردن، فرش گستردن، انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوساندن
تصویر اوساندن
((اَ دَ))
افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوکندن
تصویر اوکندن
((اَ کَ دَ))
اوگندن، افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
((اَ کَ دَ))
انداختن، پرت کردن، گستردن، از قلم انداختن، به حساب نیاوردن، شکست دادن، جا گرفتن، اقامت کردن، فکندن
فرهنگ فارسی معین