جمع واژۀ صبغ و صبغ. (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ صبغ. رنگها. (آنندراج) (غیاث). جمع واژۀ صبغ و صباغ. (ناظم الاطباء). رنگها. نانخورشها. جمع واژۀ صبغ و صبغ، بمعنی صباغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صبغ و صباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصۀ باغ بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 421)
جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِبَغ. (منتهی الارب) (دهار). جَمعِ واژۀ صِبْغ. رنگها. (آنندراج) (غیاث). جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِباغ. (ناظم الاطباء). رنگها. نانخورشها. جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِبَغ، بمعنی صِباغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صِبْغ و صِباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصۀ باغ بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 421)
اصباغ نعمت، تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسباغ نعمت بر کسی. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اسباغ شود، کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرگاه زده شود در جامۀ خود حدث کند. (از قطر المحیط) ، گل و لای تنک سیاه، مرغ سپیددم. (منتهی الارب) (آنندراج). پرندۀ سپیددم. (از قطر المحیط) ، اسب سپیدپیشانی یا سپید اطراف گوش یا سفید فش یا دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سپیدپنجه و اسبی که همه دنبالش سپید باشد. (مؤید الفضلاء). اسب سپیدپیشانی یا اسبی که کناره های گوش آن سپید باشد. مؤنث: صبغاء. ج، صبغ. (قطر المحیط)
اصباغ نعمت، تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسباغ نعمت بر کسی. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اسباغ شود، کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرگاه زده شود در جامۀ خود حدث کند. (از قطر المحیط) ، گل و لای تُنُک سیاه، مرغ سپیددم. (منتهی الارب) (آنندراج). پرندۀ سپیددم. (از قطر المحیط) ، اسب سپیدپیشانی یا سپید اطراف گوش یا سفید فش یا دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سپیدپنجه و اسبی که همه دنبالش سپید باشد. (مؤید الفضلاء). اسب سپیدپیشانی یا اسبی که کناره های گوش آن سپید باشد. مؤنث: صَبْغاء. ج، صُبْغ. (قطر المحیط)
اصماغ شدق، بسیار شدن آب دهان: اصمغ شدقه اصماغاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فزونی بصاق کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، آموختن نادان کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصناع اخرق، آموختن و استوار کردن وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، محکم کردن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و گویا معنی اخیر که در اقرب الموارد و قطر المحیط جداگانه دیده نشد جزو معنی دوم باشد که نوشته اند: اصنع الاخرق، تعلم و احکم، یعنی نادان آموخت و استوار کرد نه مطلق استوار کردن هر کس کاری را
اصماغ شدق، بسیار شدن آب دهان: اصمغ شدقه اصماغاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فزونی بصاق کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، آموختن نادان کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصناع اخرق، آموختن و استوار کردن وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، محکم کردن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و گویا معنی اخیر که در اقرب الموارد و قطر المحیط جداگانه دیده نشد جزو معنی دوم باشد که نوشته اند: اصنع الاخرق، تعلم و احکم، یعنی نادان آموخت و استوار کرد نه مطلق استوار کردن هر کس کاری را
جمع واژۀ صدغ. (دهار) (منتهی الارب). جمع واژۀ صدغ، بمعنی مابین چشم و گوش مردم. و موی پیچیده بر صدغ فروهشته. (آنندراج). بناگوشها. موهای بناگوش و میان چشمهاو گوشها و موها که بر این مواضع باشند. جمع واژۀ صدغ، بمعنی میان چشم و گوش و موی پیچیده بر این جایگاه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صدغ شود
جَمعِ واژۀ صُدْغ. (دهار) (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ صُدْغ، بمعنی مابین چشم و گوش مردم. و موی پیچیده بر صدغ فروهشته. (آنندراج). بناگوشها. موهای بناگوش و میان چشمهاو گوشها و موها که بر این مواضع باشند. جَمعِ واژۀ صدغ، بمعنی میان چشم و گوش و موی پیچیده بر این جایگاه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صُدْغ شود
ج صبا. بادهای برین. (از منتهی الارب) (قطر المحیط) ، مجازاً، تواناتر. بابقاتر. بادوام تر. دلیرتر: و صارد اثقل و اصبر علی النار منه. (ابن البیطار). - امثال: اصبر من الارض. اصبر من الود علی الذل. اصبر من جذل الطعان. اصبر من حجی. اصبر من حمار. اصبر من قضیب. الذهب ابقی الجواهر علی الدفن و اصبرها علی الماء. (میدانی). هو اصبر علی السواف من ثالثهالاثافی
ج ِصبا. بادهای برین. (از منتهی الارب) (قطر المحیط) ، مجازاً، تواناتر. بابقاتر. بادوام تر. دلیرتر: و صارد اثقل و اصبر علی النار منه. (ابن البیطار). - امثال: اصبر من الارض. اصبر من الود علی الذل. اصبر من جذل الطعان. اصبر من حجی. اصبر من حمار. اصبر من قضیب. الذهب ابقی الجواهر علی الدفن و اصبرها علی الماء. (میدانی). هو اصبر علی السواف من ثالثهالاثافی
در نشیب درآمدن. (منتهی الارب). اصب ّ القوم اصباباً، اخذوا فی الصبب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، المراعی علی ماشیته اصبع، یعنی بر آن اثر نیکی است. (از قطر المحیط). شبان را گویند علی ماشیته اصبع، یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع، ای اثر حسن. (منتهی الارب). نشانۀ نیک، (اصطلاح ریاضی) نصف سدس مقیاس را گویند (چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد) ، و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر وقطر شمس و از جرم هر دو را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ظل و اصابع شود، در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. (از قطر المحیط). و رجوع به اصابع شود
در نشیب درآمدن. (منتهی الارب). اَصَب َّ القوم ُ اصباباً، اخذوا فی الصبب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، المراعی علی ماشیته اصبع، یعنی بر آن اثر نیکی است. (از قطر المحیط). شبان را گویند علی ماشیته اصبع، یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع، ای اثر حسن. (منتهی الارب). نشانۀ نیک، (اصطلاح ریاضی) نصف سدس مقیاس را گویند (چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد) ، و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر وقطر شمس و از جرم هر دو را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ظل و اصابع شود، در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. (از قطر المحیط). و رجوع به اصابع شود
جمع واژۀ صبح، بمعنی بامداد. (منتهی الارب) (آنندراج). بامدادها. (غیاث اللغات) (تاج العروس). قال اﷲ عزوجل: فالق الاصباح، فراء گوید اگر اصباح و امساء (بفتح) بخوانیم جمع مساء و صبح است مانند ابکار و ابکار (بفتح و کسر) ، شاعر گوید: أفنی ̍ ریاحاً و ذوی ریاح تناسخ الامساء و الاصباح. (از تاج العروس)
جَمعِ واژۀ صبح، بمعنی بامداد. (منتهی الارب) (آنندراج). بامدادها. (غیاث اللغات) (تاج العروس). قال اﷲ عزوجل: فالق الاصباح، فراء گوید اگر اصباح و امساء (بفتح) بخوانیم جمع مساء و صبح است مانند ابکار و ابکار (بفتح و کسر) ، شاعر گوید: أفنی ̍ ریاحاً و ذوی ریاح تناسخ الامساء و الاصباح. (از تاج العروس)
نانخورش ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نانخورش کردن. (زوزنی). نانخورش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). اصطباغ کسی به صبغ، ادام (نانخورش) را با هم درآمیختن. گویند: اصطبغ بالخل و فیه و نگویند: اصطبغ الخبز بخل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صبغ و ادام شود: و یشربوا علیه سکنجبیناً حامضاً و یصطبغوا بعد ذلک لقماً بالخل. (ابن البیطار).
نانخورش ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نانخورش کردن. (زوزنی). نانخورش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). اصطباغ کسی به صِبْغ، ادام (نانخورش) را با هم درآمیختن. گویند: اصطبغ بالخل و فیه و نگویند: اصطبغ الخبز بخل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صِبْغ و ادام شود: و یشربوا علیه سکنجبیناً حامضاً و یصطبغوا بعد ذلک لقماً بالخل. (ابن البیطار).
پیرایه که بر پشت یقۀ جامه دوزند و نوعی جامۀ زمستانی. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 196) : به الباغ نازک میان گفته ایم به پیراهن آرام جان گفته ایم. نظام قاری (دیوان ص 94). میان بند و الباغ و دستار و موزه سزد با هم ار زآنکه باشد مناسب. نظام قاری. رجوع به الباق و الپاغ شود
پیرایه که بر پشت یقۀ جامه دوزند و نوعی جامۀ زمستانی. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 196) : به اُلباغ نازک میان گفته ایم به پیراهن آرام جان گفته ایم. نظام قاری (دیوان ص 94). میان بند و الباغ و دستار و موزه سزد با هم ار زآنکه باشد مناسب. نظام قاری. رجوع به الباق و الپاغ شود
شریک. (فرهنگ فارسی معین) ، بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد) ، منقطع شدن آب پشت کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). انبت ّ، منقطع شد آب پشت او. (منتهی الارب). و رجوع به منبت ّ شود
شریک. (فرهنگ فارسی معین) ، بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد) ، منقطع شدن آب پشت کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). انبت ّ، منقطع شد آب پشت او. (منتهی الارب). و رجوع به منبت ّ شود