اصباغ نعمت، تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسباغ نعمت بر کسی. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اسباغ شود، کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرگاه زده شود در جامۀ خود حدث کند. (از قطر المحیط) ، گل و لای تُنُک سیاه، مرغ سپیددم. (منتهی الارب) (آنندراج). پرندۀ سپیددم. (از قطر المحیط) ، اسب سپیدپیشانی یا سپید اطراف گوش یا سفید فش یا دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سپیدپنجه و اسبی که همه دنبالش سپید باشد. (مؤید الفضلاء). اسب سپیدپیشانی یا اسبی که کناره های گوش آن سپید باشد. مؤنث: صَبْغاء. ج، صُبْغ. (قطر المحیط)
جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِبَغ. (منتهی الارب) (دهار). جَمعِ واژۀ صِبْغ. رنگها. (آنندراج) (غیاث). جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِباغ. (ناظم الاطباء). رنگها. نانخورشها. جَمعِ واژۀ صِبْغ و صِبَغ، بمعنی صِباغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صِبْغ و صِباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصۀ باغ بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 421)