جدول جو
جدول جو

معنی استوانه - جستجوی لغت در جدول جو

استوانه
هر جسم ستون مانند که در دو سر آن دو دایرۀ موازی یکدیگر قرار دارد
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
فرهنگ فارسی عمید
استوانه
جسمی است گرد، بن او وسر اودو دایره میباشد وبه یکدیگر موازی
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
فرهنگ لغت هوشیار
استوانه
((اُ تُ نِ))
ستون، جسمی که در دو سر آن دو دایره موازی یکدیگر باشند
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
فرهنگ فارسی معین
استوانه
ستون، عماد، سیلندر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسطوانه
تصویر اسطوانه
استوانه، هر جسم ستون مانند که در دو سر آن دو دایرۀ موازی یکدیگر قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خستوانه
تصویر خستوانه
خرقه، جامۀ درویشان، نوعی جامۀ پشمی خشن، برای مثال نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ / ز خستوانه چه مایه به است شوشتری (معروفی بلخی - شاعران بی دیوان - ۱۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ)
خائن شمردن کسی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ نَ)
قیساریه. قیصریه. (کازیمیرسکی) ، فرودآمدن، چنانکه به اهل و خانه خود: اسعف باهله، نزدیک چیزی یا کسی شدن. قریب کسی شدن: اسعف منه، قادر کردن صید صیاد را بشکار: اسعف له الصید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَهَْ رَ / رِ جُمْ)
وام گرفتن. (منتهی الارب). وام خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، بسایۀ درخت شدن. (منتهی الارب). سایه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). بسایۀ درخت رفتن، پناه گرفتن بچیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن بکسی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ نَ / نِ)
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
پادشاهی بما رسید که یار
بازآمد به دستوانۀ ما.
حکیم نزاری
لغت نامه دهخدا
(مُ)
استکانت. زاری. زاری کردن. تضرع. زاریدن.
لغت نامه دهخدا
(مَ پَ رَ)
استلانت. نرم شمردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). نرم یافتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
استعانت. یاری جستن. یاری خواستن. یاری طلبیدن. استنجاد. اعتضاد. استرفاد. یاری کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) : اما چون استعانت بما نمودند اگر یاری ندهیم نام و ننگ باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). به استمداد و استعانت او استغاثت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 270 و نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف ص 231). چون ازین مهمات بپرداخت امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصور سامانی پادشاه خراسان و دیگر ممالک مثل ماوراءالنهر به او استعانت کرد و مدد خواست. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 43).
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ بَ)
استهانت. اهانت. سبک داشت. خوار گرفتن. خوار شمردن. (غیاث). سبک داشتن. حقیر شمردن. استخفاف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). استحقار.
- استهانت کردن، استخفاف کردن. اهانت کردن. توهین کردن. سبک گرفتن
لغت نامه دهخدا
(اُتُ نَ / نِ)
انگشتانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ شَ طَ)
پیدا و آشکار شدن. پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب). هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی). ظهور. پیدائی. آشکاری. هویدائی.
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ نَ)
معرب استون. ستون. (مهذب الاسماء) (خلاص) (منتهی الارب). ساریه. رکن. ج، اساطین، اسطوانات.
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ / مِ شُ)
عیب ناک شمردن، یاری خواستن از کسی. (منتهی الارب). یار خواستن، چیزی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، با خود داشتن، باقی داشتن چیزی. (وطواط) ، لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) ، و فی اصول الفقه الاستصحاب عباره عن ابقاء ما کان علی ماکان علیه لانعدام المغیر. (تعریفات جرجانی). الاستصحاب، هو الحکم الذی یثبت فی الزمان الثانی بناء علی الزمان الاول. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: هو عند الاصولیین طلب صحبه الحال للماضی بأن یحکم علی الحال بمثل ما حکم علی الماضی و حاصله ابقاء ماکان علی ماکان بمجرد انه لم یوجد له دلیل مزیل ٌ و هو حجه عند الشافعی و غیره کالمزنی و الصیرفی و الغزالی فی کل ّ حکم عرف وجوبه بدلیله ثم ّ وقع الشک فی زواله من غیر ان یقوم دلیل بقائه او عدمه مع التأمل و الاجتهاد فیه و عند اکثر الحنفیه لیس بحجه موجبه للحکم و لکنها دافعه لالزام الخصم لان مثبت الحکم لیس بمبق له. یعنی ان ایجاد شی ٔ امر و ابقائه امر آخر فلایلزم أن یکون الدّلیل الذی اوجده ابتداءً فی الزّمان الماضی مبقیاً فی زمان الحال لان البقاء عرض ٌ حادث بعدالوجود و لیس عینه. و لهذا یصح ّ نفی البقاء عن الوجود فیقال وجد فلم یبق. فلابدّ للبقاء من سبب علی حده. فالحکم ببقاء حکم بمجرّد الاستصحاب یکون حکماً بلادلیل. و ذلک باطل. هکذا فی نورالانوار. و فی الحموی حاشیه الاشباه فی القاعده الثالثه: الاستصحاب هو الحکم بثبوت امر فی وقت آخرو هذا یشمل نوعیه. و هما جعل الحکم الثابت فی الماضی مصاحباً للحال او جعل الحال مصاحباً للحکم الماضی. و اختلف فی حجیته فقیل حجه مطلقاً و نفاه کثیر مطلقاً. و اختیر انه حجه للدفع لا للاستحقاق. ای لدفع الزام الغیر لا لالزام الغیر و الوجه الاوجه انه لیس بحجه اصلاً لان ّ الدفع استمرار عدمه الاصلی لان ّ المثبت للحکم فی الشروع لایوجب بقائه لان ّ حکمه الاثبات و البقاء غیرالثبوت فلایثبت به البقاء کالایجاد لایوجب البقاء لان حکمه الوجود لاغیر. یعنی انّه لما کان الایجاد عله للوجود لاللبقاء فلایثبت به البقاء حتی یصح الافناء بعد الایجاد. و لو کان الایجاد موجباً للبقاء کماکان موجباً للوجود لما قصور الافناء بعد الایجاد لاستحاله الفناء معالبقاء و لما صح الافناء بعد الایجاد لایوجب البقاء - انتهی. فان قیل ان قام دلیل علی کونه حجه لزم شمول الوجود اعنی کونه حجه للاثبات و الدفع. و الالزم شمول العدم. و اجیب بان ّ معنی الدّفع ان لایثبت حکم و عدم الحکم مستند الی عدم دلیله و الاصل فی العدم الاستمرارحتّی یظهر دلیل الوجود. و ثمره الخلاف تظهر فیما اذابیع شقص من الدار و طلب الشریک الشفعه فانکر المشتری ملک الطالب فی السهم الاّخر الذی فی یده و یقول انه بالاعاره عندک، فعند الحنفیه القول قول المشتری و لاتجب الشفعه الا ببینه لان الشفیع یتمسک بالاصل و لان الیددلیل الملک ظاهراً و الظّاهر یصلح لدفع الغیر لا لالزام الشفعه علی المشتری فی الباقی. و عند الشافعی تجب بغیر بینه. لان الظّاهر عنده یصلح للدفع و الالزام جمیعاً فیأخذ الشفعه من المشتری جبراً. و ان شئت الزیاده فارجع الی کتب الاصول کالتوضیح و نحوه - انتهی
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ تُ نَ/ نِ)
پشمینه ای باشد موی از او درآویخته یا کرباس پاره. (صحاح الفرس). پشمینه ای بود که بلادریان دارند و مویها در آنجا آویخته بود. (از فرهنگ اسدی نخجوانی) لباسی باشد که درویشان و فقیران پوشند و از آن پشمها و مویها آویزان باشد. (از برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) :
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گویی و پرخوار و خستوانه تنی.
ابوالعباس مروزی.
که از دیبای چین تا خستوانه.
شمس فخری.
نگر ز سنگ چه مایه بهست گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه بهست شوشتری.
معروفی.
، خرقه ای را نیز گویند که از پارچه های الوان دوخته شده باشد. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
دستبند دست برنجن، ساعد بند آهنین که در روز جنگ به دست میکردند قولچاق، صدر مجلس مسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدانه
تصویر استدانه
وام خواست، وام خواستن، وام گرفتن وام خواستن قرض طلبیدن وام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استهانه
تصویر استهانه
سبک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استضانه
تصویر استضانه
روشنی گرفتن روشن شدن، روشنی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعانه
تصویر استعانه
یاری خواهی، یاری یابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانه
تصویر استکانه
خاکی شدن خاکی بودن فروتنی بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطوانه
تصویر اسطوانه
ستون
فرهنگ لغت هوشیار
پیدایی هویدایی، آشکارشدن، آشکارکردن، به جای آوردن شناختن پیداشدن آشکار گشتن هویدا شدن، پیدا کردن آشکار کردن، بجای آوردن دانستن شناختن، هویدایی ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوانه
تصویر خستوانه
جامه پشمی خشن، جامه درویشان خرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوانه
تصویر خستوانه
((خُ یا خَ تَ نِ))
جامه پشمی خشن، خرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوانه
تصویر دستوانه
((~. نِ))
دستبند، ساعدبند آهنین که در روز جنگ در دست می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استدانه
تصویر استدانه
((اِ تِ نِ))
وام خواستن، قرض طلبیدن، وام گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استبانه
تصویر استبانه
((اِ تِ نِ یا نَ))
پیدا شدن، آشکار گشتن، هویدا شدن، پیدا کردن، آشکار کردن، به جای آوردن، دانستن، شناختن، هویدایی، ظهور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استانه
تصویر استانه
((اَ نِ))
جای خواب و آرام، آرامگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوانش
تصویر استوانش
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره