جدول جو
جدول جو

معنی اتوبان - جستجوی لغت در جدول جو

اتوبان((اُ))
جاده پهن ماشین رو دو طرفه، آزادراه، بزرگ راه (واژه فرهنگستان)
تصویری از اتوبان
تصویر اتوبان
فرهنگ فارسی معین
اتوبان
آزادراه، جاده، شاهراه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتشبان
تصویر آتشبان
نگهبان آتشکده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استربان
تصویر استربان
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، استردار، قاطردار، استروان، قاطربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتومات
تصویر اتومات
اتوماتیک، دستگاه خودکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار، برای مثال پذیرفتیم و در دین استوانیم / به جز پیغمبر پا کش ندانیم (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - استوان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبان
تصویر توبان
تنبان، تنکه، شلوار کوتاه که کشتی گیران هنگام ورزش می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
نوعی اتومبیل با اتاق بزرگ و صندلی های متعدد که برای حمل و نقل مسافر میان شهرها یا خیابان های داخل شهر به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
نگهبان شتر، ساربان، ساروان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استودان
تصویر استودان
محوطه ای روباز، محصور و معمولاً مرتفع در خارج شهر که زردشتیان استخوان های درگذشتگان خود را پس از متلاشی شدن جسد، در آن قرار می دادند، مقبرۀ زردشتیان، دخمه، گورستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتوکار
تصویر اتوکار
اتومبیل بزرگ مخصوص مسافرت و جهانگردی، اتوبوس
فرهنگ فارسی عمید
نام شهری بهند
لغت نامه دهخدا
شلواری بود تنگ، کشتی گیران دارند، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367)، تنبان چرمی که کشتی گیران پوشند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، شلواری است از پوست که کشتی گیران پوشند، (اوبهی)، شلواری تنگ که کشتی گیران دارند و به تازی تبان گویند، (صحاح الفرس)، تنبان، (شرفنامۀ منیری)، شلوار، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یارم خبر آورد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک،
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ تبن
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تبّان پوشیدن
لغت نامه دهخدا
(اُ عُ)
روی بزرگ سپید خوب، هم پشتی کردن. متفق شدن، سازواری کردن. با یکدیگر موافقت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم نزدیک گشتن. موافقت. وفاق. همدستی. همکاری. اتحاد. سازواری. توافق. (زوزنی). مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
سعدی.
دولت همه ز اتفاق خیزد
بی دولتی از نفاق خیزد.
؟
، اجماع:
ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق.
منوچهری.
، تطابق. تراضی، رفاء. التحام، حادثه. صدفه. واقعه. پیش آمد. تصادف. مصادفه. سانحه. واقع شدن کاری بی سبب. اتفاق افتادن. (زوزنی) : اتفاق خوب چنین افتاد...که خواجه بوسعید... مرا در این بیغوله عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنۀ... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). خادمی برآمد و محدث خواست از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). دولت همه اتفاق خوبست. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نیک در این برگشتن بر جانب تنگی آمد. ابومطیع...از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود. (تاریخ بیهقی) .خردمندان چنین اتفاقها را غریب ندارند. (تاریخ بیهقی). تعبیه فرموده بود سلطان چنانکه به روزگار سلطان ماضی پدرش دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان به حضرت حاضر بودندی. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شد (احمد بن ابی دواد) ... افشین را دیدم که از در درآمد و با خود گفتم این اتفاق بد بین... (تاریخ بیهقی) .از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله ودمنه)، تقدیر:
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل.
منوچهری.
اتفاق حال او چنان بود که گفته اند: کالعیر طلب القرنین فضیّع الاذنین. (ترجمه تاریخ یمینی)، مدارا:
با هرکسی بمذهب خود باید اتفاق
شرط است یا موافقت جمع یا فراق.
سعدی.
- اتفاق افتادن، پیش آمدن. روی دادن. طاری شدن. ناشی شدن. وقوع یافتن.حادث گشتن. واقع گردیدن سنوح: یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی).
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب.
مسعود سعد.
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدۀدشمنان جز بر بدی نمیآید. (گلستان).
ببارگاه تو چون باد را نباشد راه
کی اتفاق جواب سلام ما افتد.
حافظ.
- اتفاق ساختن، عزم کردن. قصد کردن:
همه روز اتفاق میسازم
که بشب با خدای پردازم.
سعدی.
- اتفاق طریقت، در اصطلاح احکامی، مساوی بودن دوری دو کوکب است از اول سرطان و جدی، مثل اینکه کوکبی در پانزدهم درجۀ جوزا و دیگری در پانزدهم درجۀ سرطان باشد.
- اتفاق قوت، دراصطلاح احکام نجوم، تساوی دوری دو کوکب از اول حمل است، مثل اینکه کوکبی در بیستم درجۀ حمل و کوکب دیگردر دهم درجۀ حوت باشد.
- اتفاق کردن، برابر شدن. جمع شدن. تواطؤ. اطباق. (تاج المصادر بیهقی). اجماع. (زوزنی). اصفاق. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) :
کنند از سر همسری بی نفاق
چو سرهای میزان بهم اتفاق.
- اتفاق کردن بر کاری اجماع و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست:. (کلیله ودمنه).
- باتفاق، بهمراهی. با همدستی. با هم پشتی. با سازواری. بمعیت:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.
حافظ.
- ، بصحابت. با مصاحبت: جمله باتفاق خود را در آب انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی). به اتفاق قصه به حضرت نوشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- به اتفاق آراء، اجماعاً. بی مخالفی. بی رای مخالفی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آتشبان
تصویر آتشبان
نگهبان آتشکده آذربان آتربان، شیطان دیو، (اخ) مالک دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضطبان
تصویر اضطبان
بغل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو آسال های کیشی و آسال های دینی (کیش شرع) اصول دین و اصول فقه، اصول کلام و اصول فقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتربان
تصویر آتربان
در آیین زردشتی نگهبان آتش مقدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتودیان
تصویر اتودیان
فرانسوی دانشجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توبان
تصویر توبان
شلوار، تنکه، شلوار کوتاه کشتی گیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتوفاژ
تصویر اتوفاژ
فرانسوی خودخوار
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی گذرگشت اتومبیل بزرگ که برای حمل مسافران دسته جمعی بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی گذربر نوعی از اتوموبیل با اطاق دراز و صندلیهای متعدد که معمولا در شهر و بیرون از شهر برای رفت و آمد کسان بکار میرود. یا اتوبوس دو طبقه. اتوبوسی که بر روی طبقه اول آن طبقه دیگری قرار داده اند و مسافراغن در هر دو اطاق زیر و بالای آن سوار میشوند. یا اتوبوس شهری. اتوبوسی که در شهر رفت و آمد میکند و مردم را از یک نقطه شهر به نقطه دیگر میبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجوفان
تصویر اجوفان
شکم و زیر شکم کاواکان
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی اتومبیل با اتاق بزرگ و صندلی های متعدد که برای حمل و نقل مسافران خارج یا داخل شهرها به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجودان
تصویر اجودان
آجودان، افسری که در خدمت افسر عالی رتبه باشد، آژان، مأمور پلیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوان
تصویر استوان
((اُ تُ))
استوار، پایدار، قابل اعتماد، امین، مضبوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشبان
تصویر آتشبان
نگهبان آتشکده، مالک دوزخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتربان
تصویر آتربان
((تُ))
در آیین زردشتی نگهبان آتش مقدس، آسروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توبان
تصویر توبان
شلوار، تنکه، شلوار کوتاه که کشتی گیران هنگام کشتی پوشند
فرهنگ فارسی معین