جدول جو
جدول جو

معنی اتعبان

اتعبان(اُ عُ)
روی بزرگ سپید خوب، هم پشتی کردن. متفق شدن، سازواری کردن. با یکدیگر موافقت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم نزدیک گشتن. موافقت. وفاق. همدستی. همکاری. اتحاد. سازواری. توافق. (زوزنی). مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
سعدی.
دولت همه ز اتفاق خیزد
بی دولتی از نفاق خیزد.
؟
، اجماع:
ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق.
منوچهری.
، تطابق. تراضی، رفاء. التحام، حادثه. صدفه. واقعه. پیش آمد. تصادف. مصادفه. سانحه. واقع شدن کاری بی سبب. اتفاق افتادن. (زوزنی) : اتفاق خوب چنین افتاد...که خواجه بوسعید... مرا در این بیغوله عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنۀ... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). خادمی برآمد و محدث خواست از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). دولت همه اتفاق خوبست. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نیک در این برگشتن بر جانب تنگی آمد. ابومطیع...از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود. (تاریخ بیهقی) .خردمندان چنین اتفاقها را غریب ندارند. (تاریخ بیهقی). تعبیه فرموده بود سلطان چنانکه به روزگار سلطان ماضی پدرش دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان به حضرت حاضر بودندی. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شد (احمد بن ابی دواد) ... افشین را دیدم که از در درآمد و با خود گفتم این اتفاق بد بین... (تاریخ بیهقی) .از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله ودمنه)، تقدیر:
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل.
منوچهری.
اتفاق حال او چنان بود که گفته اند: کالعیر طلب القرنین فضیّع الاذنین. (ترجمه تاریخ یمینی)، مدارا:
با هرکسی بمذهب خود باید اتفاق
شرط است یا موافقت جمع یا فراق.
سعدی.
- اتفاق افتادن، پیش آمدن. روی دادن. طاری شدن. ناشی شدن. وقوع یافتن.حادث گشتن. واقع گردیدن سنوح: یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی).
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب.
مسعود سعد.
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدۀدشمنان جز بر بدی نمیآید. (گلستان).
ببارگاه تو چون باد را نباشد راه
کی اتفاق جواب سلام ما افتد.
حافظ.
- اتفاق ساختن، عزم کردن. قصد کردن:
همه روز اتفاق میسازم
که بشب با خدای پردازم.
سعدی.
- اتفاق طریقت، در اصطلاح احکامی، مساوی بودن دوری دو کوکب است از اول سرطان و جدی، مثل اینکه کوکبی در پانزدهم درجۀ جوزا و دیگری در پانزدهم درجۀ سرطان باشد.
- اتفاق قوت، دراصطلاح احکام نجوم، تساوی دوری دو کوکب از اول حمل است، مثل اینکه کوکبی در بیستم درجۀ حمل و کوکب دیگردر دهم درجۀ حوت باشد.
- اتفاق کردن، برابر شدن. جمع شدن. تواطؤ. اطباق. (تاج المصادر بیهقی). اجماع. (زوزنی). اصفاق. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) :
کنند از سر همسری بی نفاق
چو سرهای میزان بهم اتفاق.
- اتفاق کردن بر کاری اجماع و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست:. (کلیله ودمنه).
- باتفاق، بهمراهی. با همدستی. با هم پشتی. با سازواری. بمعیت:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.
حافظ.
- ، بصحابت. با مصاحبت: جمله باتفاق خود را در آب انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی). به اتفاق قصه به حضرت نوشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- به اتفاق آراء، اجماعاً. بی مخالفی. بی رای مخالفی
لغت نامه دهخدا