بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن، برای مثال بیاهیخت زاو دست و بر پای خاست / غمی شد بیازید با بند راست (فردوسی۲ - ۱۵۷۲) بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر، برای مثال چو شه را برون نامد آن مه ز میغ / چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ (جامی۷ - ۴۶۳) بلند کردن، برافراختن، برای مثال آهیخته چو هندوی محرورساق گوش / وآکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران (اثیرالدین اخسیکتی - ۲۳۰)
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن، برای مِثال بیاهیخت زاو دست و بر پای خاست / غمی شد بیازید با بند راست (فردوسی۲ - ۱۵۷۲) بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر، برای مِثال چو شه را برون نامد آن مَه ز میغ / چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ (جامی۷ - ۴۶۳) بلند کردن، برافراختن، برای مِثال آهیخته چو هندوی محرورساق گوش / وآکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران (اثیرالدین اخسیکتی - ۲۳۰)
آهیخته. آخته. آهنجیده. لنجیده. برکشیده. کشیده. بیرون کرده. برآورده. مسلول. مشهّر. افراخته. افراشته: رزبان برزد سوی رز گامی را غرضی را و مرادی را، کامی را برگرفت از لب رف (آنگه) جامی را بر لب جام نگاریده غلامی را داده در دستش آهخته حسامی را بر دگر دستش جامی ّ و مدامی را. منوچهری. ، برانگیخته. برافژولیده. تحریض شده: بیازم بدین کار ساسانیان چو آهخته شیری که گردد ژیان ز دفتر همه نامشان بسترم سر تخت ساسان به پی بسپرم. فردوسی. و رجوع به آهختن شود
آهیخته. آخته. آهنجیده. لنجیده. برکشیده. کشیده. بیرون کرده. برآورده. مسلول. مُشهَّر. افراخته. افراشته: رزبان برزد سوی رز گامی را غرضی را و مرادی را، کامی را برگرفت از لب رف (آنگه) جامی را بر لب جام نگاریده غلامی را داده در دستش آهخته حسامی را بر دگر دستش جامی ّ و مدامی را. منوچهری. ، برانگیخته. برافژولیده. تحریض شده: بیازم بدین کار ساسانیان چو آهخته شیری که گردد ژیان ز دفتر همه نامشان بِسْتُرَم سر تخت ساسان به پی بسپرم. فردوسی. و رجوع به آهختن شود
کشیدن. برکشیدن. برآوردن. سل ّ. تشهیر. بیرون کشیدن. آختن. آهختن. آهنجیدن. برآوردن: برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام. فردوسی. برآهیخت شمشیر و اندرنهاد همی کرد از آن رزم گشتاسب یاد. فردوسی. برآهیخت شمشیر کین پیلتن ز دیوان بپرداخت آن انجمن. فردوسی. چو آهیخت بر جنگ شب، روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. چو آهیخت خور تیغ زرین زبر نهان کرد از او ماه سیمین سپر. اسدی. چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برداشتن. بلند کردن. برافراختن. برافراشتن: برآهیخت گرز و برانگیخت اسب بیامد بکردار آذرگشسب. فردوسی. ، کشیدن، چنانکه دلو را برسن. از چاه بالا کشیدن: بدلو اندرون رفت آن پاک تن برآهیخت بشری ̍ بقوت رسن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، کشیدن، چنانکه صف را. رده برزدن: بدانسان که فرموده بد شهریار شد آهیخته صفّهای سوار. شمسی (یوسف و زلیخا). ، کشیدن، چنانکه اژدهابدم: برفت ازپسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی بدم. فردوسی. ، راست کردن. ستیخ کردن. باز کردن، چنانکه درنده ای پنجه را: برون آمد آراسته جنگ را بکین جستن آهیخته چنگ را. فردوسی. ، برکشیدن، چنانکه پوست را از تن. سلخ: بکشت و ز سرشان برآهیخت پوست نماند ایچ از ایشان نه دشمن نه دوست. فردوسی. ، کشیدن. برکشیدن. محکم و استوار کردن، چنانکه تنگ اسب را: چو زین برنهادش برآهیخت تنگ بجنبید بر جای تازان نهنگ. فردوسی. ، براق کردن. انتفاش. ستیخ کردن، چنانکه پر و موی را: همچون کشف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت یال را. کمال اسماعیل. ، کشیدن، چنانکه دست را از دست کسی: بیاهیخت زو دست و بر پای خاست غمی شد بیازید با بند راست. فردوسی. ، دست کشیدن از چیزی، لنجیدن. و رجوع به آختن و آهختن شود. و مصدر دوم یا اسم مصدر آن آهنجش باشد: آهیخت، بیاهنج
کشیدن. برکشیدن. برآوردن. سَل ّ. تشهیر. بیرون کشیدن. آختن. آهختن. آهنجیدن. برآوردن: برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام. فردوسی. برآهیخت شمشیر و اندرنهاد همی کرد از آن رزم گشتاسب یاد. فردوسی. برآهیخت شمشیر کین پیلتن ز دیوان بپرداخت آن انجمن. فردوسی. چو آهیخت بر جنگ شب، روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. چو آهیخت خور تیغ زرین زبر نهان کرد از او ماه سیمین سپر. اسدی. چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برداشتن. بلند کردن. برافراختن. برافراشتن: برآهیخت گرز و برانگیخت اسب بیامد بکردار آذرگشسب. فردوسی. ، کشیدن، چنانکه دلو را برسن. از چاه بالا کشیدن: بدلو اندرون رفت آن پاک تن برآهیخت بُشری ̍ بقوت رسن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، کشیدن، چنانکه صف را. رده برزدن: بدانسان که فرموده بد شهریار شد آهیخته صفّهای سوار. شمسی (یوسف و زلیخا). ، کشیدن، چنانکه اژدهابدَم: برفت ازپسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی بدم. فردوسی. ، راست کردن. ستیخ کردن. باز کردن، چنانکه درنده ای پنجه را: برون آمد آراسته جنگ را بکین جستن آهیخته چنگ را. فردوسی. ، برکشیدن، چنانکه پوست را از تن. سلخ: بکشت و ز سَرْشان برآهیخت پوست نماند ایچ از ایشان نه دشمن نه دوست. فردوسی. ، کشیدن. برکشیدن. محکم و استوار کردن، چنانکه تنگ اسب را: چو زین برنهادش برآهیخت تنگ بجنبید بر جای تازان نهنگ. فردوسی. ، براق کردن. انتفاش. ستیخ کردن، چنانکه پر و موی را: همچون کَشَف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت یال را. کمال اسماعیل. ، کشیدن، چنانکه دست را از دست کسی: بیاهیخت زو دست و بر پای خاست غمی شد بیازید با بند راست. فردوسی. ، دست کشیدن از چیزی، لنجیدن. و رجوع به آختن و آهختن شود. و مصدر دوم یا اسم مصدر آن آهنجش باشد: آهیخت، بیاهنج
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کُفه از کُس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقَب. مَجْزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)