جدول جو
جدول جو

معنی آهیخته - جستجوی لغت در جدول جو

آهیخته
بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهخته، برکشیده، آخته، آهازیده، آهنجیده، برهیخته، فراهیخته
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
فرهنگ فارسی عمید
آهیخته
(تَ / تِ)
کشیده. برکشیده. بیرون آورده. برآورده. آخته. آهخته. آهنجیده. لنجیده. مسلول. مشهّر. و رجوع به آهیختن، آهختن، آختن و آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
آهیخته
کشیده بر کشیده بیرون آورده
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
فرهنگ لغت هوشیار
آهیخته
آبستره
تصویری از آهیخته
تصویر آهیخته
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریسته
تصویر آریسته
(پسرانه)
آریستئوس در اساطیر یونان، پسر اپولون، او تربیت زنبور عسل را به مردم آموخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یادگرفته، تعلیم گرفته، آنچه کسی یادگرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن، برای مثال بیاهیخت زاو دست و بر پای خاست / غمی شد بیازید با بند راست (فردوسی۲ - ۱۵۷۲)
بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر، برای مثال چو شه را برون نامد آن مه ز میغ / چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ (جامی۷ - ۴۶۳)
بلند کردن، برافراختن، برای مثال آهیخته چو هندوی محرورساق گوش / وآکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران (اثیرالدین اخسیکتی - ۲۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهیانه
تصویر آهیانه
استخوان بالای مغز سر که از جمجمه جدا است، کاسۀ سر، قحف، عظم قحف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهخته
تصویر آهخته
برآورده، بیرون کشیده شده، قد کشیده، برهیخته، آهنجیده، برکشیده، فراهیخته، آخته، آهیخته، آهازیده برای مثال غمزۀ ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ / زلف جانان از برای صید دل گسترده دام (حافظ - ۶۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزه، آویزان، آویزان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ تَ / تِ)
آهیخته. آخته. آهنجیده. لنجیده. برکشیده. کشیده. بیرون کرده. برآورده. مسلول. مشهّر. افراخته. افراشته:
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را، کامی را
برگرفت از لب رف (آنگه) جامی را
بر لب جام نگاریده غلامی را
داده در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی ّ و مدامی را.
منوچهری.
، برانگیخته. برافژولیده. تحریض شده:
بیازم بدین کار ساسانیان
چو آهخته شیری که گردد ژیان
ز دفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسان به پی بسپرم.
فردوسی.
و رجوع به آهختن شود
لغت نامه دهخدا
(کوپْ پَ / پِ / کو پَ / پِ)
کشیدن. برکشیدن. برآوردن. سل ّ. تشهیر. بیرون کشیدن. آختن. آهختن. آهنجیدن. برآوردن:
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر و اندرنهاد
همی کرد از آن رزم گشتاسب یاد.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
ز دیوان بپرداخت آن انجمن.
فردوسی.
چو آهیخت بر جنگ شب، روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
اسدی.
چو آهیخت خور تیغ زرین زبر
نهان کرد از او ماه سیمین سپر.
اسدی.
چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم
بمعجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی.
، برداشتن. بلند کردن. برافراختن. برافراشتن:
برآهیخت گرز و برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.
، کشیدن، چنانکه دلو را برسن. از چاه بالا کشیدن:
بدلو اندرون رفت آن پاک تن
برآهیخت بشری ̍ بقوت رسن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، کشیدن، چنانکه صف را. رده برزدن:
بدانسان که فرموده بد شهریار
شد آهیخته صفّهای سوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، کشیدن، چنانکه اژدهابدم:
برفت ازپسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی بدم.
فردوسی.
، راست کردن. ستیخ کردن. باز کردن، چنانکه درنده ای پنجه را:
برون آمد آراسته جنگ را
بکین جستن آهیخته چنگ را.
فردوسی.
، برکشیدن، چنانکه پوست را از تن. سلخ:
بکشت و ز سرشان برآهیخت پوست
نماند ایچ از ایشان نه دشمن نه دوست.
فردوسی.
، کشیدن. برکشیدن. محکم و استوار کردن، چنانکه تنگ اسب را:
چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ.
فردوسی.
، براق کردن. انتفاش. ستیخ کردن، چنانکه پر و موی را:
همچون کشف بسینه سر اندرکشد اجل
آنجا که نیزۀ تو برآهیخت یال را.
کمال اسماعیل.
، کشیدن، چنانکه دست را از دست کسی:
بیاهیخت زو دست و بر پای خاست
غمی شد بیازید با بند راست.
فردوسی.
، دست کشیدن از چیزی، لنجیدن. و رجوع به آختن و آهختن شود. و مصدر دوم یا اسم مصدر آن آهنجش باشد: آهیخت، بیاهنج
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
جامه ای که جولایان پوشند
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف:
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
- آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن:
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.
فرخی.
- آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن، آمیختن.
- آمیخته ها، اضغاث
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون:
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین)
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
کآن هر دو فریشته بفعل خود
آویخته مانده اند در بابل.
ناصرخسرو.
از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه).
، متشبث:
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج:
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ:
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
هر آن خون که آید بر این ریخته
گنهکار اویست و آویخته.
فردوسی.
، نگون. دروا. معلق. اندروا:
بزین اندر آورد و بستش چو سنگ
سر آویخته پایها زیر تنگ.
فردوسی.
نبیند مگر تختۀ گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.
فردوسی.
بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته.
فردوسی.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
برکشیده. آهیخته. آخته:
اسب او گوش برآهیخته تر
زاشتر پیر بر آواز درای.
فرخی.
رجوع به برآهیختن و آهیختن و آهیخته شود
لغت نامه دهخدا
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
کشیدن، برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
در هم کرده، مخلوط، مختلط، ممزوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
آویزان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهریخته
تصویر پهریخته
مودب ادب آموخته: هفت مرد بودند... بغایت عظیم پهریختنه بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیانه
تصویر آهیانه
استخوان بالای مغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهخته
تصویر آهخته
آهیخته، برکشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یاد گرفته، متعلم یاد گرفته، متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآهیخته
تصویر برآهیخته
بر کشیده، آخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
((تَ))
آهختن، آختن، برکشیدن، بیرون کشیدن چیزی مانند شمشیر، تیغ، بلند کردن، برافراشتن، صف کشیدن، راست کردن، قائم کردن، محکم کردن، استوار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آویخته
تصویر آویخته
((تِ))
آویزان شده، معلق، چنگ زده، تمسک جسته، مورد سؤال قرار گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
مرکب، مخلوط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرهیخته
تصویر فرهیخته
تحصیل کرده، مودب، آکادمیست
فرهنگ واژه فارسی سره
کشیدن، برکشیدن، برافراشتن، بلند کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درهم، عجین، قاطی، مختلط، مخلوط، مرکب، معجون، ممزوج، ناسره
متضاد: سره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آونگ، آویزان، پادرهوا، سرازیر، معلق
متضاد: نصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد