معنی آمیخته - فرهنگ فارسی عمید
معنی آمیخته
آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
تصویر آمیخته
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با آمیخته
آمیخته
آمیخته
درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف: طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیون. رودکی. - آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن: ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید طبع من باری، با شوّال آمیخته تر. فرخی. - آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش. - آمیخته کردن، آمیختن. - آمیخته ها، اضغاث
لغت نامه دهخدا
آمیختن
آمیختن
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.