آموخته آموخته آمُخته. یادگرفته. متعلِّم، فرهخته. مؤدَّب، مدرَّب. دست آموز. رام شده. مأنوس. مربّی ̍. خوگر. خوگرفته. معتاد: وزآن پس برفتند سیصد سوار پس ِ بازداران همه یوزدار... پلنگان و شیران آموخته بزنجیر زرین دهان دوخته. فردوسی (از فرهنگ نویسان). روان گرد بر گرد اسپرغمی را تَذَروان آموخته ماده و نر. فرخی. - آموخته شدن، خو گرفتن. عادت کردن. معتاد شدن. - آموخته کردن، دست آموز کردن. عادت دادن به. - مثل گنجشک آموخته، سخت مأنوس. ، آمیخته لغت نامه دهخدا
آموختن آموختن یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مِثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگرانخو گرفتن، مانوس شدن فرهنگ فارسی عمید