آمیخته آمیخته درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف: طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیون. رودکی. - آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن: ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید طبع من باری، با شوّال آمیخته تر. فرخی. - آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش. - آمیخته کردن، آمیختن. - آمیخته ها، اضغاث لغت نامه دهخدا
آمیخته آمیخته درهم، عجین، قاطی، مختلط، مخلوط، مرکب، معجون، ممزوج، ناسرهمتضاد: سره فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیختن آمیختن در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا) فرهنگ لغت هوشیار