جدول جو
جدول جو

معنی آمخته - جستجوی لغت در جدول جو

آمخته(مُ تَ / تِ)
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته:
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.
دقیقی.
، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته.
- آمخته شدن، معتاد شدن.
- آمخته کردن، معتاد کردن.
- گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد.
- مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
لغت نامه دهخدا
آمخته
یاد گرفته تعلیم گرفته، موء دب فرهخته، معتاد خوگر، رام شده ماء نوس دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
آمخته((مُ تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع، آموخته
تصویری از آمخته
تصویر آمخته
فرهنگ فارسی معین
آمخته
عادت کرده –انس گرفته، دست آموز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آخته
تصویر آخته
بیرون کشیده شده، آهیخته، برکشیده، برآورده، برافراشته، برای مثال گرش بر فریدون بدی تاختن / امانش ندادی به تیغ آختن (سعدی۱ - ۱۳۷)، ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای / صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست (سعدی۲ - ۳۷۰)
اخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یادگرفته، تعلیم گرفته، آنچه کسی یادگرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمختن
تصویر آمختن
آموختن، یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، یاد دادن علم یا هنری به دیگران، خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهخته
تصویر آهخته
برآورده، بیرون کشیده شده، قد کشیده، برهیخته، آهنجیده، برکشیده، فراهیخته، آخته، آهیخته، آهازیده برای مثال غمزۀ ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ / زلف جانان از برای صید دل گسترده دام (حافظ - ۶۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ دَ/ دِ)
ناآموخته. که آمخته و معتاد نیست
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
جامه ای که جولایان پوشند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
در تداول، نه سرد و نه گرم از لحاظ طب قدیم. معتدل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
خایه برکشیده. خصی کرده از جانوران و خاصه اسب و خروس. اخته
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
اخته. آهخته. آهیخته. کشیده. برکشیده. آهنجیده. لنجیده. مسلول. مشهر. بیرون کرده. برآورده. بیرون کشیده. مستخرج، درازکرده. ممدود. ممدوده. مبسوط، برافراشته. مرفوع. بلندکرده. برفراشته، بردوخته به (چشم) ، کنده. برکنده (جامه) ، کشیده (صف و رده) ، پیوسته. متصل، نواخته. بساز و بسامان کرده. و رجوع به آختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مُ تِ)
سلۀ روی زخم. رویۀ سفت شدۀ زخم و جراحت. طبقه ای از چرک و کثافت که روی پوست بدن بسته می شود. این کلمه با فعل بستن استعمال می شود: دست و پای فلان کس از بس حمام نرفته کمخته بسته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ رَ / رِ کَ دَ)
مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن:
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
بیامد همانگاه نستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.
دقیقی.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
فردوسی.
اگرچند مردم ندیده بد اوی
ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی.
فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیامختشان کژّی و جادوئی.
فردوسی.
برنج و بسختی جگر سخته بود
ز رستم هنرها بیامخته بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ / تِ)
آهیخته. آخته. آهنجیده. لنجیده. برکشیده. کشیده. بیرون کرده. برآورده. مسلول. مشهّر. افراخته. افراشته:
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را، کامی را
برگرفت از لب رف (آنگه) جامی را
بر لب جام نگاریده غلامی را
داده در دستش آهخته حسامی را
بر دگر دستش جامی ّ و مدامی را.
منوچهری.
، برانگیخته. برافژولیده. تحریض شده:
بیازم بدین کار ساسانیان
چو آهخته شیری که گردد ژیان
ز دفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسان به پی بسپرم.
فردوسی.
و رجوع به آهختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آمخته. یادگرفته. متعلّم، فرهخته. مؤدّب، مدرّب. دست آموز. رام شده. مأنوس. مربّی ̍. خوگر. خوگرفته. معتاد:
وزآن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار...
پلنگان و شیران آموخته
بزنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی (از فرهنگ نویسان).
روان گرد بر گرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.
فرخی.
- آموخته شدن، خو گرفتن. عادت کردن. معتاد شدن.
- آموخته کردن، دست آموز کردن. عادت دادن به.
- مثل گنجشک آموخته، سخت مأنوس.
، آمیخته
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف:
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
- آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی، سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن:
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.
فرخی.
- آمیخته شدن، درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن، آمیختن.
- آمیخته ها، اضغاث
لغت نامه دهخدا
تصویری از آخته
تصویر آخته
کشیده، مسلول، بیرونکرده، برآورده، بیرون کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآمخته
تصویر ناآمخته
تعلیم نگرفته، غیرمودب، عادت ناکرده، رام نشده مقابل آموخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمختن
تصویر آمختن
فرا گرفتن یاد گرفتن تعلم، فرایاد دادن تعلیم آموزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
در هم کرده، مخلوط، مختلط، ممزوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یاد گرفته، متعلم یاد گرفته، متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهخته
تصویر آهخته
آهیخته، برکشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
((تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخته
تصویر آخته
((تِ))
برآورده، کشیده، بیرون کشیده، برافراشته، بالا برده، کشیده، مقابل منحنی، گشوده، باز کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
مرکب، مخلوط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمخته شدن
تصویر آمخته شدن
خوی گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
درهم، عجین، قاطی، مختلط، مخلوط، مرکب، معجون، ممزوج، ناسره
متضاد: سره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برافراشته، برکشیده، کشیده، کوک، نواخته، اخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تربیت کردن، آموختن، پروردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به آرامی، به کندی، قراردادی که براساس آن حقوق کارگر (گالش
فرهنگ گویش مازندرانی