جدول جو
جدول جو

معنی آمختن

آمختن
آموختن، یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، یاد دادن علم یا هنری به دیگران، خو گرفتن، مانوس شدن
تصویری از آمختن
تصویر آمختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با آمختن

آمختن

آمختن
فرا گرفتن یاد گرفتن تعلم، فرایاد دادن تعلیم آموزاندن
آمختن
فرهنگ لغت هوشیار

آمختن

آمختن
مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن:
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
بیامد همانگاه نستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.
دقیقی.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
فردوسی.
اگرچند مردم ندیده بد اوی
ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی.
فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیامختشان کژّی و جادوئی.
فردوسی.
برنج و بسختی جگر سخته بود
ز رستم هنرها بیامخته بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

آمخته

آمخته
یاد گرفته تعلیم گرفته، موء دب فرهخته، معتاد خوگر، رام شده ماء نوس دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار

آمیختن

آمیختن
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار

آهختن

آهختن
کشیدن برکشیدن بیرون آوردن بیرون کشیدن: آهختن تیغ، بر آوردن دیوار و مانند آن، بر افراختن برافراشتن، بیرون کردن جامه کندن لباس، تیز کردن گوش براق کردن یال، تحریک کردن تهییج کردن، رها کردن اطلاق سر دادن، استوار کردن چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار