جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
به معنی گواراست که خوردنی لذیذ زودهضم باشد. (برهان). زودهضم. هر چیزمطبوع و لذیذ. (ناظم الاطباء). خوشگوار: می تلخ است جور گلعذاران که هرچندش خوری باشد گواران. امیرخسرو (از جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). کسی را باشد این شربت گواران که داند خوردن اندر روی یاران. امیرخسرو (از آنندراج). همی ریزی به یاری خون یاران همین باشد سزای دوستاران به خون بیدلان خود مکن خوی که کس را نامد این شربت گواران. امیرخسرو. از آن میگون لبت جانا بده یک جرعه ام روزی تو خونم نوش کردی نوش بادا و گوارانت. امیر حسن دهلوی (از آنندراج). این کلمه در کلیله و دمنه هم به کار رفته است. رجوع به سبک شناسی بهار ج 2 ص 265 و رجوع به گوارا و گوارانیدن شود
به معنی گواراست که خوردنی لذیذ زودهضم باشد. (برهان). زودهضم. هر چیزمطبوع و لذیذ. (ناظم الاطباء). خوشگوار: می تلخ است جور گلعذاران که هرچندش خوری باشد گواران. امیرخسرو (از جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). کسی را باشد این شربت گواران که داند خوردن اندر روی یاران. امیرخسرو (از آنندراج). همی ریزی به یاری خون یاران همین باشد سزای دوستاران به خون بیدلان خود مکن خوی که کس را نامد این شربت گواران. امیرخسرو. از آن میگون لبت جانا بده یک جرعه ام روزی تو خونم نوش کردی نوش بادا و گوارانت. امیر حسن دهلوی (از آنندراج). این کلمه در کلیله و دمنه هم به کار رفته است. رجوع به سبک شناسی بهار ج 2 ص 265 و رجوع به گوارا و گوارانیدن شود
گذاشتن. نهادن: از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان هزار میخ شده درقش از بسی سوفال. زینبی. به برسام فرمود کز قلبگاه به یکسو گذار آنچه داری سپاه. فردوسی. اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. (تاریخ بیهقی). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه)، عبور دادن. گذراندن: اگر نیز بهرام پور گشسب بر آن خاک درگاه بگذارد اسب نه بهرام نه مغز بادا نه پوست نه آن کم بها را که بهرام از اوست. فردوسی. سپردش بدو گفت بردارشان از ایران و این مرز بگذارشان. فردوسی. بفرمود تا خادمان سپاه پدر را گذارند نزدیک ماه. فردوسی. گر او از لب رود جیحون سپاه به ایران گذارد بدین رزمگاه. فردوسی. بفرمود پس تا منوچهرشاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه. فردوسی. یکی گنج پرزر بسپارمش کلاه از پر چرخ بگذارمش. فردوسی. ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز برآوردی از بربری رستخیز. فردوسی. که من خود برآنم کز ایدر پگاه بدان سوی جیحون گذارم سپاه. فردوسی. بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ شاهنشهی. فردوسی. بدل خرمی دار و بگذار رود ترا باد از پاک یزدان درود. فردوسی. چو آمد بنزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود دو کشتی و زورق هم اندر شتاب گذارید یکسر بر این روی آب. فردوسی. اگر آب بگذارد آن بدنشان چو آرد بر این مرز واین سرکشان. فردوسی. که خورشید از او شرم دارد همی سر از آسمان برگذارد همی. شمسی (یوسف و زلیخا). خدایا ناصر او باش و از قدر سر رایاتش از خورشید بگذار. فرخی. چو پولی است این مرگ کانجام کار بر این پول دارند یکسر گذار. اسدی. ، سوراخ کردن: گروهی ناوک اسطبر دارند بزخمش جوشن و خفتان گذارند. (ویس و رامین). ، متعرض نشدن به کسی. آسیب نرساندن. صدمه نزدن: عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت:این مرد بزرگ است. (تاریخ سیستان). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی). یعقوب (لیث) را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طرۀ او باز کنید. (تاریخ طبرستان)، بازگذاشتن. رها کردن. ترک گفتن. واگذاشتن: از این ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین. فردوسی. جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند. طیان. ای پسر جنگ بنه بوسه بیار اینهمه جنگ و درشتی بگذار. فرخی. آئین همه چیز تو داری و تو دانی آئین مه مهر نگهدار و بمگذار. فرخی. یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم. منوچهری. بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم. (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160). آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود. سعدی (گلستان). یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود که من نان و برگ از کجا آرمش مروت نباشد که بگذارمش. سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338). گرت خوی من آمد ناسزاوار تو خوی نیک خویش از دست مگذار. سعدی (گلستان). روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدی (گلستان). لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی. سعدی (گلستان). ، طی کردن. سپردن: بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه. دقیقی. گذاریم یکچند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد. فردوسی. ای متغافل به کار خویش نگه کن چند گذاری چنین جهان به تغافل. ناصرخسرو. همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار با بتان چگل و غالیه زلفان طراز. فرخی. در عز و مرتبت بگذاراد همچنین صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار. فرخی. به شادکامی شب را گذاشتی برخیز به خدمت ملک شرق روز را بگذار. فرخی. گر یک مه پیوسته به دشواری بودی یکسال دمادم بخوشی عید گذاری. فرخی. امیر باش و جهان را به کام خویش گذار هوای خویش بیاب و مراد خویش بران. فرخی. شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری. فرخی. گفتا برو بنزد زمستان بتاختن صحرا همی نورد و بیابان همی گذار. منوچهری. ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48). خواجه بزرگ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی). همیشه تا گذرنده است در جهان سختی تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار. مسعودسعد. بی من ورق که میشمارد؟ ایام چگونه میگذارد؟ نظامی. ندارد شوی و دارد کامرانی بشادی میگذارد زندگانی. نظامی. نفس یک یک بشادی میشمارد جهان خوش خوش به بازی میگذارد. نظامی. عمر بخشنودی دلها گذار تا ز تو خشنود بود کردگار. نظامی. همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکره الاولیاء عطار) .عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری. (تذکره الاولیاء) .، منعقد کردن. برقرار کردن. برپا داشتن جشن و غیره: فرخنده باد بر تو سده با چنین سده ماهی هزار جشن گذاری و نگذری. فرخی. ، باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد. - فروگذاردن، رها کردن. تنها گذاردن. یاری نکردن: اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی). - ، نهادن و گذراندن چنانکه از غربال: اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید). - ، ترک گفتن: اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی). - ، پوشیدن. افکندن بر: لطف باریتعالی... بر جرائم... پردۀ ستر فرومی گذارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به جای آوردن. اطاعت کردن: و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100)
گذاشتن. نهادن: از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان هزار میخ شده درقش از بسی سوفال. زینبی. به برسام فرمود کز قلبگاه به یکسو گذار آنچه داری سپاه. فردوسی. اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. (تاریخ بیهقی). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه)، عبور دادن. گذراندن: اگر نیز بهرام پور گشسب بر آن خاک درگاه بگذارد اسب نه بهرام نه مغز بادا نه پوست نه آن کم بها را که بهرام از اوست. فردوسی. سپردش بدو گفت بردارشان از ایران و این مرز بگذارشان. فردوسی. بفرمود تا خادمان سپاه پدر را گذارند نزدیک ماه. فردوسی. گر او از لب رود جیحون سپاه به ایران گذارد بدین رزمگاه. فردوسی. بفرمود پس تا منوچهرشاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه. فردوسی. یکی گنج پرزر بسپارمش کلاه از پر چرخ بگذارمش. فردوسی. ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز برآوردی از بربری رستخیز. فردوسی. که من خود برآنم کز ایدر پگاه بدان سوی جیحون گذارم سپاه. فردوسی. بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ شاهنشهی. فردوسی. بدل خرمی دار و بگذار رود ترا باد از پاک یزدان درود. فردوسی. چو آمد بنزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود دو کشتی و زورق هم اندر شتاب گذارید یکسر بر این روی آب. فردوسی. اگر آب بگذارد آن بدنشان چو آرد بر این مرز واین سرکشان. فردوسی. که خورشید از او شرم دارد همی سر از آسمان برگذارد همی. شمسی (یوسف و زلیخا). خدایا ناصر او باش و از قدر سر رایاتش از خورشید بگذار. فرخی. چو پولی است این مرگ کانجام کار بر این پول دارند یکسر گذار. اسدی. ، سوراخ کردن: گروهی ناوک اسطبر دارند بزخمش جوشن و خفتان گذارند. (ویس و رامین). ، متعرض نشدن به کسی. آسیب نرساندن. صدمه نزدن: عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت:این مرد بزرگ است. (تاریخ سیستان). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی). یعقوب (لیث) را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طرۀ او باز کنید. (تاریخ طبرستان)، بازگذاشتن. رها کردن. ترک گفتن. واگذاشتن: از این ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین. فردوسی. جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند. طیان. ای پسر جنگ بنه بوسه بیار اینهمه جنگ و درشتی بگذار. فرخی. آئین همه چیز تو داری و تو دانی آئین مَه ِ مهر نگهدار و بمگذار. فرخی. یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم. منوچهری. بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم. (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160). آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود. سعدی (گلستان). یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود که من نان و برگ از کجا آرمش مروت نباشد که بگذارمش. سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338). گرت خوی من آمد ناسزاوار تو خوی نیک خویش از دست مگذار. سعدی (گلستان). روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست میخاید. سعدی (گلستان). لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی. سعدی (گلستان). ، طی کردن. سپردن: بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه. دقیقی. گذاریم یکچند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد. فردوسی. ای متغافل به کار خویش نگه کن چند گذاری چنین جهان به تغافل. ناصرخسرو. همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار با بتان چگل و غالیه زلفان طراز. فرخی. در عز و مرتبت بگذاراد همچنین صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار. فرخی. به شادکامی شب را گذاشتی برخیز به خدمت ملک شرق روز را بگذار. فرخی. گر یک مه پیوسته به دشواری بودی یکسال دمادم بخوشی عید گذاری. فرخی. امیر باش و جهان را به کام خویش گذار هوای خویش بیاب و مراد خویش بران. فرخی. شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری. فرخی. گفتا برو بنزد زمستان بتاختن صحرا همی نورد و بیابان همی گذار. منوچهری. ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48). خواجه بزرگ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی). همیشه تا گذرنده است در جهان سختی تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار. مسعودسعد. بی من ورق که میشمارد؟ ایام چگونه میگذارد؟ نظامی. ندارد شوی و دارد کامرانی بشادی میگذارد زندگانی. نظامی. نفس یک یک بشادی میشمارد جهان خوش خوش به بازی میگذارد. نظامی. عمر بخشنودی دلها گذار تا ز تو خشنود بود کردگار. نظامی. همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکره الاولیاء عطار) .عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری. (تذکره الاولیاء) .، منعقد کردن. برقرار کردن. برپا داشتن جشن و غیره: فرخنده باد بر تو سده با چنین سده ماهی هزار جشن گذاری و نگذری. فرخی. ، باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد. - فروگذاردن، رها کردن. تنها گذاردن. یاری نکردن: اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی). - ، نهادن و گذراندن چنانکه از غربال: اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید). - ، ترک گفتن: اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی). - ، پوشیدن. افکندن بر: لطف باریتعالی... بر جرائم... پردۀ ستر فرومی گذارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به جای آوردن. اطاعت کردن: و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100)
مرکّب از: گوار + -یدن، پسوند مصدری، پهلوی گوکاریتن، سنسکریت وی کر (تغییر دادن) ’هوبشمان ص 95’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، هضم شدن طعام. (آنندراج)، تحلیل رفتن. (ناظم الاطباء)، تهنئه: و این سنگ تاب کرده بهتر از آن گوارد که پخته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، خوناب جگر خورد چه سوداست چون غصۀ دل نمی گوارد. خاقانی. ، هضم کردن. گذرانیدن. تحلیل بردن. تحلیل کردن: دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 114)، شراب... غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و طعامهای غلیظرا بگوارد. (نوروزنامه)، هرگاه که رطوبت بسیار به جانب دماغ برآید و دماغ آن را نتواند گوارید، قوه دافعه آن رطوبت را دفع کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اسباب زکام و نزله... دو نوع است یکی آن است که هرگاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هرگاه که دماغ گرم شود تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به گواردن شود، گواردن. گوارا بودن. مهنا شدن. لذیذ شدن. گوارا گشتن: جعفر اندوهناک نشسته بود هارون کس فرستاد که به جان و سر من که مجلس شراب سازی و طرب کنی که مرا امشب نگوارد تا ندانم که تو نیز آنجا می همی خوری. (ترجمه طبری بلعمی)، آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و زمانی به کف دست بدارد گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شهی عادل و مختار. منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 152)، چرنده گیایی که نگواردش همی با خری روز کمتر چرد. ناصرخسرو (دیوان ص 113)، گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو (دیوان ص 221)، اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا. ناصرخسرو. نواسازی دهندت باربدنام که بر یادش گوارد زهر در جام. نظامی. ورجوع به گواردن شود، سازگار آمدن. سازوار آمدن. آمدن به کسی. سزاوار و لایق کسی بودن. (یادداشت مؤلف) : راست گویند زنان را نگوارد عز برنیاید کس با مکر زنان هرگز. منوچهری. و رجوع به گواردن شود
مُرَکَّب اَز: گوار + -یدن، پسوند مصدری، پهلوی گوکاریتن، سنسکریت وی کر (تغییر دادن) ’هوبشمان ص 95’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، هضم شدن طعام. (آنندراج)، تحلیل رفتن. (ناظم الاطباء)، تهنئه: و این سنگ تاب کرده بهتر از آن گوارد که پخته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، خوناب جگر خورد چه سوداست چون غصۀ دل نمی گوارد. خاقانی. ، هضم کردن. گذرانیدن. تحلیل بردن. تحلیل کردن: دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 114)، شراب... غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و طعامهای غلیظرا بگوارد. (نوروزنامه)، هرگاه که رطوبت بسیار به جانب دماغ برآید و دماغ آن را نتواند گوارید، قوه دافعه آن رطوبت را دفع کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اسباب زکام و نزله... دو نوع است یکی آن است که هرگاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هرگاه که دماغ گرم شود تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به گواردن شود، گواردن. گوارا بودن. مهنا شدن. لذیذ شدن. گوارا گشتن: جعفر اندوهناک نشسته بود هارون کس فرستاد که به جان و سر من که مجلس شراب سازی و طرب کنی که مرا امشب نگوارد تا ندانم که تو نیز آنجا می همی خوری. (ترجمه طبری بلعمی)، آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و زمانی به کف دست بدارد گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شهی عادل و مختار. منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 152)، چرنده گیایی که نَگْواردش همی با خری روز کمتر چرد. ناصرخسرو (دیوان ص 113)، گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش. ناصرخسرو (دیوان ص 221)، اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا. ناصرخسرو. نواسازی دهندت باربدنام که بر یادش گوارد زهر در جام. نظامی. ورجوع به گواردن شود، سازگار آمدن. سازوار آمدن. آمدن به کسی. سزاوار و لایق کسی بودن. (یادداشت مؤلف) : راست گویند زنان را نگوارد عز برنیاید کس با مکر زنان هرگز. منوچهری. و رجوع به گواردن شود
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
گذاشتن. نهادن: چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی. ، گذراندن. طی کردن. سپری کردن: کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچنان که باید بگسارم. مسعودسعد. ، در میان نهادن. طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی: دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. چون به ره اندهگسار با تو نباشد انده و تیمار خویش با که گساری ؟ فرخی. ، خوردن، لیکن خوردن شراب و غم خوردن. (برهان) : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. کنون می گساریم تا نیم شب به یاد بزرگان گشائیم لب. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این می گساریم لختی بخوان. فردوسی. می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب. منوچهری. مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب که همش گونۀ گل بینم و هم بوی گلاب. منوچهری. به روز انده گسارم آفتاب است که چون رخسار تو با نور و تاب است به شب انده گسارم اخترانند که چون بینم به دندان تو مانند. (ویس و رامین). ز یوسف بدو غمگسارد همی به بوی ویش دوست دارد همی. شمسی (یوسف و زلیخا). میده مئی که غم نخورم تا تویی در عمر غمگسار من و میگسار من. مسعودسعد. غمگساری ندارم و عجب آنک هم غم یار غمگسار خود است. خلاق المعانی. ، دادن شراب. شراب دادن: تا بشکنی سپاه غمان بر دل آن به که می بیاری و بگساری. رودکی. به دایه گفت: دایه می تو بگسار به رامین گفت: رامین چنگ بردار. (ویس و رامین). خوانچۀ سنت مغان می آر وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. ، زدودن. محو کردن. برطرف کردن. رفع کردن. نابود و نیست کردن: گر خوری از خورده بگساردت رنج ور دهی مینو فرازآردت رنج. رودکی. ساقیا مر مرا از آن می ده که غم من از آن گسارده شد از قنینه برفت چون مه نو در پیاله مه چهارده شد. ابوشکور. کسی را که رود و می انده گسارد بود شعر من هرگز اندهگسارش. ناصرخسرو. اگر اندوه این است ای برادر شعر حجت خوان که شعر و زهد او از جانت این اندوه بگسارد. ناصرخسرو. شعر گویم همی و انده دل خاطرم جز به شعر نگسارد. مسعودسعد. ، شکستن. (آنندراج). شکستن و برطرف شدن تب و درد و مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زائل شود و گساریدن او به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که تب یک روز گساریده شود و هیچ عرق نکند، هنوز باقی تب اندر تن و رگها مانده باشد و مدت انحطاط تب دراز باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ممکن باشد که این نوع حمی یوم بگساردباز معاودت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هضم شدن و برطرف شدن غذا: تا آن وقت که غذا بازنگسارد تدبیر غذا نشاید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گذاشتن. نهادن: چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی. ، گذراندن. طی کردن. سپری کردن: کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچنان که باید بگسارم. مسعودسعد. ، در میان نهادن. طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی: دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. چون به ره اندهگسار با تو نباشد انده و تیمار خویش با که گساری ؟ فرخی. ، خوردن، لیکن خوردن شراب و غم خوردن. (برهان) : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. کنون می گساریم تا نیم شب به یاد بزرگان گشائیم لب. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این می گساریم لختی بخوان. فردوسی. می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب. منوچهری. مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب که همش گونۀ گل بینم و هم بوی گلاب. منوچهری. به روز انده گسارم آفتاب است که چون رخسار تو با نور و تاب است به شب انده گسارم اخترانند که چون بینم به دندان تو مانند. (ویس و رامین). ز یوسف بدو غمگسارد همی به بوی ویش دوست دارد همی. شمسی (یوسف و زلیخا). میده مئی که غم نخورم تا تویی در عمر غمگسار من و میگسار من. مسعودسعد. غمگساری ندارم و عجب آنک هم غم یار غمگسار خود است. خلاق المعانی. ، دادن شراب. شراب دادن: تا بشکنی سپاه غمان بر دل آن به که می بیاری و بگساری. رودکی. به دایه گفت: دایه می تو بگسار به رامین گفت: رامین چنگ بردار. (ویس و رامین). خوانچۀ سنت مغان می آر وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. ، زدودن. محو کردن. برطرف کردن. رفع کردن. نابود و نیست کردن: گر خوری از خورده بگساردت رنج ور دهی مینو فرازآردت رنج. رودکی. ساقیا مر مرا از آن می ده که غم من از آن گسارده شد از قنینه برفت چون مه نو در پیاله مه چهارده شد. ابوشکور. کسی را که رود و می انده گسارد بود شعر من هرگز اندهگسارش. ناصرخسرو. اگر اندوه این است ای برادر شعر حجت خوان که شعر و زهد او از جانت این اندوه بگسارد. ناصرخسرو. شعر گویم همی و انده دل خاطرم جز به شعر نگسارد. مسعودسعد. ، شکستن. (آنندراج). شکستن و برطرف شدن تب و درد و مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زائل شود و گساریدن او به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که تب یک روز گساریده شود و هیچ عرق نکند، هنوز باقی تب اندر تن و رگها مانده باشد و مدت انحطاط تب دراز باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ممکن باشد که این نوع حمی یوم بگساردباز معاودت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هضم شدن و برطرف شدن غذا: تا آن وقت که غذا بازنگسارد تدبیر غذا نشاید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی