چیزی که از نظر انسان دور و ناپیدا شده باشد، پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود، کسی که به بیراهه رفته باشد گم شدن: ناپدید شدن، از راه خود منحرف شدن، به بیراهه افتادن گم کردن: مفقود کردن، از دست دادن، نابود کردن گم گشتن: گم شدن، ناپدید شدن
چیزی که از نظر انسان دور و ناپیدا شده باشد، پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود، کسی که به بیراهه رفته باشد گُم شدن: ناپدید شدن، از راه خود منحرف شدن، به بیراهه افتادن گُم کردن: مفقود کردن، از دست دادن، نابود کردن گُم گشتن: گم شدن، ناپدید شدن
گیلکی گوم. مفقود. غایب و ناپدید. آواره. سرگشته (بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مفقود. (آنندراج). گمراه: گمراه گشته ای ز پس رهبران کور گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی. ناصرخسرو. شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی. سوزنی. عالم که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گم است که را رهبری کند. سعدی (گلستان). چه شبها نشستم درین فکر گم که دهشت گرفت آستینم که قم. سعدی (بوستان). گنهکارتر چیز مردم بود که از کین و آزش خرد گم بود کجا هفت دریا عدم مردم است که در قطرۀ هستی خود گم است. امیرخسرو. و رجوع به گم شدن و گم کردن شود، خله. هرزه. یافه. (یادداشت مؤلف)
گیلکی گوم. مفقود. غایب و ناپدید. آواره. سرگشته (بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مفقود. (آنندراج). گمراه: گمراه گشته ای ز پس رهبران کور گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی. ناصرخسرو. شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی. سوزنی. عالم که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گم است که را رهبری کند. سعدی (گلستان). چه شبها نشستم درین فکر گم که دهشت گرفت آستینم که قم. سعدی (بوستان). گنهکارتر چیز مردم بود که از کین و آزش خرد گم بود کجا هفت دریا عدم مردم است که در قطرۀ هستی خود گم است. امیرخسرو. و رجوع به گم شدن و گم کردن شود، خَله. هرزه. یافه. (یادداشت مؤلف)
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، شاشه گمیز کردن: شاشیدن
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، شاشه گمیز کردن: شاشیدن