شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فتلیدن، فتاریدن، برای مثال باد برآمد به شاخ بید شکفته / بر سر می خواره برگ گل بفتالید (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)
شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فَتَلیدن، فَتاریدن، برای مِثال باد برآمد به شاخ بید شکفته / بر سر می خواره برگ گل بفتالید (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم: گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. و رجوع به گساردن شود. ، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم: گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. و رجوع به گساردن شود. ، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
گستردن. منتشر کردن. پراکنده کردن: چو نزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید. فردوسی. ز دستور و گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید. فردوسی. که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید. فردوسی. وز آنجا سوی دامغان برکشید همه راه زر و درم گسترید. فردوسی. چنین تا بنزدیک طنجه رسید همه مرز دریا سپه گسترید. اسدی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. ، و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است: گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری بر دختران خویش بعمدا بگسترید. بشار مرغزی. ، پخش شدن. شایع شدن. شایع گشتن. پهن شدن: بر لب رود در باغ امیر از گل نو گستریده ست تو پنداری وشی معلم. فرخی. از او در جهان آگهی گسترید شد آئینش از هفت کشور پدید. شمسی (یوسف و زلیخا). جهان آفرینش چنان برکشید که نامش به هر گوشه ای گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). نتافته ست چنین آفتاب در آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان. سعدی. ، مجازاً شایع کردن. آشکار کردن: گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟) نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید. لبیبی. راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ ناصرخسرو. این مصدر با کلمات: آفرین، پیام، ثناء، سخن، شکر، عبادت، لابه، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد. - آفرین گستریدن، آفرین خواندن. آفرین گفتن: جهان دیده روی شهنشاه دید بدان نامدار آفرین گسترید. فردوسی. چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان بداد آفرین گسترید. فردوسی. خرامید بهرام و او را بدید بر آن تخت و تاج آفرین گسترید. فردوسی. برفتند و دیدند هر کس که دید بدان دست و تیغ آفرین گسترید. اسدی. زمین بوسه داد آفرین گسترید سه ساله همه یاد کرد آنچه دید. اسدی. - پیام گستریدن، پیام رساندن: فرستاده چون نزد ایشان رسید پیام شهنشاه را گسترید. فردوسی. - ثنا گستریدن، ثنا خواندن: زمین بوس کرد و ثنا گسترید بدان سان که او را (کیخسرو را) سزاوار دید. فردوسی. فروجست چون باد پیشش دوید ببوسید خاک و ثنا گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - جفا گستریدن، جفا کردن. ستم کردن: همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی. فردوسی. - سخن گستریدن، سخن گفتن. تکلم کردن: پس آنگه زبان برگشادند پاک سخن گستریدند بی ترس و باک. شمسی (یوسف و زلیخا). سوی ده برادر یکی بنگرید بتندی به عبری سخن گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). به اندازه باید سخن گسترید گزافه سخن را نباید شنید. نظامی. - شکر گستریدن، بسیار شکر گفتن: چو لختی پرستش بجای آورید زمانی بسی شکرها گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - عبادت گستریدن، عبادت کردن: هنرمند یعقوب فرخ نژاد ز درد دل و جان به پا ایستاد زمانی عبادت همی گسترید بنزدیک آن کو عباد آفرید. شمسی (یوسف و زلیخا). - لابه گستریدن، لابه کردن. تضرع و زاری نمودن: بدان پادشه لابه ها گسترید مر این نامۀ من بدو بسپرید. شمسی (یوسف و زلیخا)
گستردن. منتشر کردن. پراکنده کردن: چو نزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید. فردوسی. ز دستور و گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید. فردوسی. که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید. فردوسی. وز آنجا سوی دامغان برکشید همه راه زر و درم گسترید. فردوسی. چنین تا بنزدیک طنجه رسید همه مرز دریا سپه گسترید. اسدی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. ، و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است: گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری بر دختران خویش بعمدا بگسترید. بشار مرغزی. ، پخش شدن. شایع شدن. شایع گشتن. پهن شدن: بر لب رود در باغ امیر از گل نو گستریده ست تو پنداری وشی معلم. فرخی. از او در جهان آگهی گسترید شد آئینش از هفت کشور پدید. شمسی (یوسف و زلیخا). جهان آفرینش چنان برکشید که نامش به هر گوشه ای گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). نتافته ست چنین آفتاب در آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان. سعدی. ، مجازاً شایع کردن. آشکار کردن: گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟) نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید. لبیبی. راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ ناصرخسرو. این مصدر با کلمات: آفرین، پیام، ثناء، سخن، شکر، عبادت، لابه، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد. - آفرین گستریدن، آفرین خواندن. آفرین گفتن: جهان دیده روی شهنشاه دید بدان نامدار آفرین گسترید. فردوسی. چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان بداد آفرین گسترید. فردوسی. خرامید بهرام و او را بدید بر آن تخت و تاج آفرین گسترید. فردوسی. برفتند و دیدند هر کس که دید بدان دست و تیغ آفرین گسترید. اسدی. زمین بوسه داد آفرین گسترید سه ساله همه یاد کرد آنچه دید. اسدی. - پیام گستریدن، پیام رساندن: فرستاده چون نزد ایشان رسید پیام شهنشاه را گسترید. فردوسی. - ثنا گستریدن، ثنا خواندن: زمین بوس کرد و ثنا گسترید بدان سان که او را (کیخسرو را) سزاوار دید. فردوسی. فروجست چون باد پیشش دوید ببوسید خاک و ثنا گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - جفا گستریدن، جفا کردن. ستم کردن: همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی. فردوسی. - سخن گستریدن، سخن گفتن. تکلم کردن: پس آنگه زبان برگشادند پاک سخن گستریدند بی ترس و باک. شمسی (یوسف و زلیخا). سوی ده برادر یکی بنگرید بتندی به عبری سخن گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). به اندازه باید سخن گسترید گزافه سخن را نباید شنید. نظامی. - شکر گستریدن، بسیار شکر گفتن: چو لختی پرستش بجای آورید زمانی بسی شکرها گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - عبادت گستریدن، عبادت کردن: هنرمند یعقوب فرخ نژاد ز درد دل و جان به پا ایستاد زمانی عبادت همی گسترید بنزدیک آن کو عباد آفرید. شمسی (یوسف و زلیخا). - لابه گستریدن، لابه کردن. تضرع و زاری نمودن: بدان پادشه لابه ها گسترید مر این نامۀ من بدو بسپرید. شمسی (یوسف و زلیخا)
از جای اندرآهختن و از جای بکندن. (فرهنگ اسدی). کندن، ریختن. (برهان). افشاندن و تکان دادن. (فرهنگ اسدی) : باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عمارۀ مروزی. ، دریدن و شکافتن. (برهان) : که با خشم چشم ار برآغالدت به یک دم هم از دور بفتالدت. اسدی. ، پریشان کردن وپراکنده کردن، از هم جدا کردن و گسستن. (برهان). رجوع به فتال شود
از جای اندرآهختن و از جای بکندن. (فرهنگ اسدی). کندن، ریختن. (برهان). افشاندن و تکان دادن. (فرهنگ اسدی) : باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عمارۀ مروزی. ، دریدن و شکافتن. (برهان) : که با خشم چشم ار برآغالدت به یک دم هم از دور بفْتالدت. اسدی. ، پریشان کردن وپراکنده کردن، از هم جدا کردن و گسستن. (برهان). رجوع به فتال شود
حرارت دادن. گرم کردن. سوزاندن: و فرموده بود (مقنع) تا سه روز باز تنور تفتانیده بودند به نزدیک آن تنور رفت و جامه بیرون کرد و خویشتن را در تنور انداخت. (تاریخ بخارا ص 88). و او را بدوزخ بازتفتانیم یعنی بدوزخ بسوزانیم او را. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 45 س 6). رجوع به تفت و تفتن و تفته و تاب شود
حرارت دادن. گرم کردن. سوزاندن: و فرموده بود (مقنع) تا سه روز باز تنور تفتانیده بودند به نزدیک آن تنور رفت و جامه بیرون کرد و خویشتن را در تنور انداخت. (تاریخ بخارا ص 88). و او را بدوزخ بازتفتانیم یعنی بدوزخ بسوزانیم او را. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 45 س 6). رجوع به تفت و تفتن و تفته و تاب شود
منصوب کردن: گماریده ست زنبوران به من بر همی درّد به من بر پوست زنبور. منوچهری. حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی). نگهبان گمارید چندی بر اوی وز آنجا به تاراج بنهاد روی. اسدی. ، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود. - گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح). - واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
منصوب کردن: گماریده ست زنبوران به من بر همی درّد به من بر پوست زنبور. منوچهری. حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی). نگهبان گمارید چندی بر اوی وز آنجا به تاراج بنهاد روی. اسدی. ، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود. - گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح). - واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
گسترد گسترد خواهد گسترد بگستر گسترنده گسترده گسترش) پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: بگسترد فرشی زدیبای چین که گفتی مگر آسمان شد زمین، منتشر کردن شایع کردن، افشاندن پاشیدن: بگسترد بر موبدان سیم و زر باتش پراگند چندی گهر، منتشر شدن شایع شدن: چنانک خبرش اندر امتی بر امتان پیدا شد و بگسترد
گسترد گسترد خواهد گسترد بگستر گسترنده گسترده گسترش) پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: بگسترد فرشی زدیبای چین که گفتی مگر آسمان شد زمین، منتشر کردن شایع کردن، افشاندن پاشیدن: بگسترد بر موبدان سیم و زر باتش پراگند چندی گهر، منتشر شدن شایع شدن: چنانک خبرش اندر امتی بر امتان پیدا شد و بگسترد
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
گذاشتن نهادن: کتاب را روی میز بگذار، جای دادن مقیم کردن: ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه، منعقد کردن برپا داشتن: جشن گذاشتن ختم گذاشتن، عفو کردن بخشودن: گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای. همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی. (گودرز خطاب به پیران ویسه)، ترک کردن: و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست، رها کردن ول کردن: گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز. (حافظ)
گذاشتن نهادن: کتاب را روی میز بگذار، جای دادن مقیم کردن: ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه، منعقد کردن برپا داشتن: جشن گذاشتن ختم گذاشتن، عفو کردن بخشودن: گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای. همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی. (گودرز خطاب به پیران ویسه)، ترک کردن: و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست، رها کردن ول کردن: گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز. (حافظ)
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا