جدول جو
جدول جو

معنی فتاریدن

فتاریدن((فَ یا فِ دَ))
از جا کندن، ریختن، افشاندن، دریدن، شکافتن، از هم گسستن، پریشان کردن، پراکنده کردن، فتالیدن، فتاریدن
تصویری از فتاریدن
تصویر فتاریدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فتاریدن

فتاریدن

فتاریدن
شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فَتالیدن، فَتَلیدن
فتاریدن
فرهنگ فارسی عمید

فتاریدن

فتاریدن
از جای کندن، ریختن افشاندن، دریدن شکافتن، جدا کردن، پریشان کردن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار

فتاریدن

فتاریدن
کندن، شکافتن و دریدن و پریشان ساختن، از هم جدا کردن، ریختن. (برهان). رجوع به فتالیدن شود
لغت نامه دهخدا

فتالیدن

فتالیدن
شکافتن، دریدن، افشاندن، پراکنده کردن، فَتَلیدن، فَتاریدن، برای مِثال باد برآمد به شاخ بید شکفته / بر سر می خواره برگ گل بفتالید (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)
فتالیدن
فرهنگ فارسی عمید

فتاریده

فتاریده
کنده برکنده، ریخته افشاننده، دریده شکافته، جدا شده، پریشان شده
فتاریده
فرهنگ لغت هوشیار

فتالیدن

فتالیدن
از جا کندن، ریختن، افشاندن، دریدن، شکافتن، از هم گسستن، پریشان کردن، پراکنده کردن، فتاریدن، فتلیدن
فتالیدن
فرهنگ فارسی معین

فتاریده

فتاریده
برکنده شده، ریخته شده، افشانده، دریده، شکافته، جدا شده، از هم پاشیده، پراکنده شده، فتالیده
فتاریده
فرهنگ فارسی معین

فتالیدن

فتالیدن
از جای اندرآهختن و از جای بکندن. (فرهنگ اسدی). کندن، ریختن. (برهان). افشاندن و تکان دادن. (فرهنگ اسدی) :
باد برآمد به شاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عمارۀ مروزی.
، دریدن و شکافتن. (برهان) :
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم هم از دور بفْتالدت.
اسدی.
، پریشان کردن وپراکنده کردن، از هم جدا کردن و گسستن. (برهان). رجوع به فتال شود
لغت نامه دهخدا