گسترد گسترد خواهد گسترد بگستر گسترنده گسترده گسترش) پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: بگسترد فرشی زدیبای چین که گفتی مگر آسمان شد زمین، منتشر کردن شایع کردن، افشاندن پاشیدن: بگسترد بر موبدان سیم و زر باتش پراگند چندی گهر، منتشر شدن شایع شدن: چنانک خبرش اندر امتی بر امتان پیدا شد و بگسترد
گستردن. منتشر کردن. پراکنده کردن: چو نزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید. فردوسی. ز دستور و گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید. فردوسی. که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید. فردوسی. وز آنجا سوی دامغان برکشید همه راه زر و درم گسترید. فردوسی. چنین تا بنزدیک طنجه رسید همه مرز دریا سپه گسترید. اسدی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. ، و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است: گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری بر دختران خویش بعمدا بگسترید. بشار مرغزی. ، پخش شدن. شایع شدن. شایع گشتن. پهن شدن: بر لب رود در باغ امیر از گل نو گستریده ست تو پنداری وشی معلم. فرخی. از او در جهان آگهی گسترید شد آئینش از هفت کشور پدید. شمسی (یوسف و زلیخا). جهان آفرینش چنان برکشید که نامش به هر گوشه ای گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). نتافته ست چنین آفتاب در آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان. سعدی. ، مجازاً شایع کردن. آشکار کردن: گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟) نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید. لبیبی. راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ ناصرخسرو. این مصدر با کلمات: آفرین، پیام، ثناء، سخن، شکر، عبادت، لابه، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد. - آفرین گستریدن، آفرین خواندن. آفرین گفتن: جهان دیده روی شهنشاه دید بدان نامدار آفرین گسترید. فردوسی. چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان بداد آفرین گسترید. فردوسی. خرامید بهرام و او را بدید بر آن تخت و تاج آفرین گسترید. فردوسی. برفتند و دیدند هر کس که دید بدان دست و تیغ آفرین گسترید. اسدی. زمین بوسه داد آفرین گسترید سه ساله همه یاد کرد آنچه دید. اسدی. - پیام گستریدن، پیام رساندن: فرستاده چون نزد ایشان رسید پیام شهنشاه را گسترید. فردوسی. - ثنا گستریدن، ثنا خواندن: زمین بوس کرد و ثنا گسترید بدان سان که او را (کیخسرو را) سزاوار دید. فردوسی. فروجست چون باد پیشش دوید ببوسید خاک و ثنا گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - جفا گستریدن، جفا کردن. ستم کردن: همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی. فردوسی. - سخن گستریدن، سخن گفتن. تکلم کردن: پس آنگه زبان برگشادند پاک سخن گستریدند بی ترس و باک. شمسی (یوسف و زلیخا). سوی ده برادر یکی بنگرید بتندی به عبری سخن گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). به اندازه باید سخن گسترید گزافه سخن را نباید شنید. نظامی. - شکر گستریدن، بسیار شکر گفتن: چو لختی پرستش بجای آورید زمانی بسی شکرها گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). - عبادت گستریدن، عبادت کردن: هنرمند یعقوب فرخ نژاد ز درد دل و جان به پا ایستاد زمانی عبادت همی گسترید بنزدیک آن کو عباد آفرید. شمسی (یوسف و زلیخا). - لابه گستریدن، لابه کردن. تضرع و زاری نمودن: بدان پادشه لابه ها گسترید مر این نامۀ من بدو بسپرید. شمسی (یوسف و زلیخا)
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا
پهن کرده منبسط: من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین، مفروش فرش شده: حمص شهریست بزرگ و خرم و آبادان و همه راههای ایشان بسنگ گسترده است
منبسط. مبسوط: ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سرکشیده. نظامی. - گستریده اثر، مجازاً نیکنام. مشهور. هر آنکه آثارش همه جا مشهور باشد: اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل چنو شدستی معروف گستریده اثر. فرخی
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم: گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت. فردوسی. و رجوع به گساردن شود. ، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود