جدول جو
جدول جو

معنی گسیل - جستجوی لغت در جدول جو

گسیل
روانه کردن، فرستادن، روانه، فرستاده، برای مثال نومید مکن گسیل سائل را / بندیش ز روزگار آن سائل (ناصر خسرو - ۲۷۰)
گسیل داشتن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن
گسیل کردن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن، گسیل داشتن
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
فرهنگ فارسی عمید
گسیل(گُ)
گسی. قیاس شود با گیلکی اوسه کودن (فرستادن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). روانه ساختن و فرستادن کسی به جایی. (برهان) (آنندراج). گسی. (جهانگیری) (غیاث) ، دفع کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش ز روزگارآن سائل.
ناصرخسرو.
، مرخص کردن. (آنندراج) (غیاث) ، وداع کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گسیل
روانه ساختن و فرستادن کسی به جایی
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
فرهنگ لغت هوشیار
گسیل((گُ))
روانه ساختن
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
فرهنگ فارسی معین
گسیل
اعزام
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
فرهنگ واژه فارسی سره
گسیل
ارسال، اعزام، روانه، فرستادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فسیل
تصویر فسیل
فسیله ها، نهال ها، نهال های خرما، جمع واژۀ فسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
کسی که با کس دیگر هم صدا می خواند، هم آهنگ، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
مجرای آب، محل عبور سیل، جای سیل گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگیل
تصویر سگیل
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زندۀ دوران های قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و امثال آن ها که در داخل پوستۀ زمین باقی مانده است، سنگواره، کنایه از کسی یا چیزی که از کار افتاده و بسیار قدیمی است، بسیار پیر، فاقد پویایی مثلاً کارمندان این اداره دیگر در این اتاق ها فسیل شده اند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بسیل الرومی الترجمان، از حواشی هارون الرشید بوده. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیل المطران و تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بار گیاهی سمی که کچوله نیز گویند و به تازی آذاراقی. (ناظم الاطباء). در انجمن آرا به معنی نام دارویی غیرسلیخه و دافع درد دندان آمده است
خم شدگی. دوتاشدگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام رواقی در شهر آتن (اثینه) که در آنجا شاهکارهای نقاشی را محفوظ میداشتند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسل، بمعنی شجاع و دلیر. ج، بسلاء. (از منتهی الارب). رجوع به بسل و باسل شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام والد خلف قریشی ادیب که از اهل اندلس بود. (منتهی الارب). خلف بن بسیل، از علمای اندلس است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پْسی / پِ)
نام ساکنان قدیم لیبی است و آنان به مارافسائی مشهور بودند
لغت نامه دهخدا
پر افتاده، پشم افتاده، انگبین گداخته، پسر، کنه (فتیله) مرغ انگلیسی از گیاهان سمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
آبرو، جاری روان شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زنده قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیل
تصویر عسیل
مرد سخت زننده سبک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسیل
تصویر غسیل
شسته شسته، غسل داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیل
تصویر خسیل
فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
فراخ، واسع، مراسل، هم آواز، هم آهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
(قلمکار) محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف ریزند و در مرحله ّ شستن پارچه سفید ساده پیش از آنکه از آن قلمکار سازند بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیلا
تصویر گسیلا
میوه گیاه کچوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
مرد عصبانی از خشم یا از دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
((فُ))
سنگواره، بقایای موجودات زنده دوران گذشته که در طبقات مختلف زمین به جا مانده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
((مَ))
جای سیل گیر، محل عبور سیل، بستر سیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غسیل
تصویر غسیل
((غَ))
شسته، غسل داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
((رَ))
فرستاده شده، هم آواز، دمساز، موافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
((بَ))
زشت رو
فرهنگ فارسی معین
محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف بریزند و در مرحله شستن پارچه سفید ساده، پیش از آن که قلمکار سازند، به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
خشکرود، آبراه
فرهنگ واژه فارسی سره