معنی بسیل - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با بسیل
بسیل
- بسیل
- بَسِل، بمعنی شجاع و دلیر. ج، بُسَلاء. (از منتهی الارب). رجوع به بسل و باسل شود.
لغت نامه دهخدا
بسیل
- بسیل
- نام والد خلف قریشی ادیب که از اهل اندلس بود. (منتهی الارب). خلف بن بسیل، از علمای اندلس است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بسیل
- بسیل
- بسیل الرومی الترجمان، از حواشی هارون الرشید بوده. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیل المطران و تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود.
لغت نامه دهخدا
بسیل
- بسیل
- بسیله. بِسِلاّ. بِسِلّه. بسیم. (دزی ج 1 ص 87). جلبان. (منتهی الارب). دانۀ خلر. (منتهی الارب). معرب یونانی بسی لیوم. اسفرزه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود
لغت نامه دهخدا
بسیله
- بسیله
- پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
فرهنگ لغت هوشیار