جدول جو
جدول جو

معنی گسیختن - جستجوی لغت در جدول جو

گسیختن
گسستن، پاره شدن، پاره کردن
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
فرهنگ فارسی عمید
گسیختن
(بَ تَ)
طبری بسته (بگسیخته). گسلیدن. پاره شدن. قطع شدن. شکافتن. جدا کردن. رها کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مرادف گسستن و گسلیدن. (آنندراج). بریدن و جدا کردن و قطع کردن:
داعیۀ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی (طیبات).
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که جوید چو دهقان گریخت ؟
سعدی (بوستان).
، فسخ. نقض کردن: چون حکمی در دادگاههای بدوی و پژوهشی داده شود و دیوان عالی کشور آن حکم را نقض کند گویند حکم گسیخت یا حکم به گسیختن داده شد.
- درگسیختن، رها شدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
گسیختن
شکافتن، رها کردن، قطع شدن
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
فرهنگ لغت هوشیار
گسیختن
((گُ تَ))
گسیلیدن، پاره شدن، جدا کردن
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
فرهنگ فارسی معین
گسیختن
پاره کردن، قطع کردن، گسستن
متضاد: پیوستن، متصل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریختن
تصویر گریختن
فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسختن
تصویر گسختن
گسیختن، گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
گسسته، پاره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
آمیخته کردن، مخلوط کردن
شاشیدن، چامیدن، شاشدن، گمیزیدن، شاش زدن، ادرار کردن، میزیدن، گمیز کردن، شاریدن، میختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ / تِ)
بریده. ازهم جدا شده. رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ دَ)
مخفف گسیختن. شکستن، شکافتن، دریدن، دفع نمودن، سست گردانیدن، جدا کردن، رها کردن، شکافته شدن، شکسته شدن، رها شدن، سست گشتن. (ناظم الاطباء). برای تمام معانی رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ تَ)
گسیختن. گسلیدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی.
رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ دَ)
از: گمیخ (= گمیز (ه م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رَ)
برگسلیدن. برگسستن. قطع کردن. بریدن. رجوع به گسیختن و گسلیدن و گسستن در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
پهلوی ویرختن (از ویرچ) (فرار کردن) از ایرانی باستان وی + ریک از رئک ’بارتولمه 1479 ’’نیبرگ ص 244’. فرار کردن. بسرعت دور شدن. (حاشیۀ برهان چ معین). فرار. (آنندراج). دررفتن. بهزیمت شدن. اجعاظ. (منتهی الارب). ادفان. (ترجمان القرآن). جلبصه. جرمزه. جمرزه. ختع. خشر، گریختن ازجبن و بددلی. رکض. تسمیح. طرمسه. تعبید. تعرید. عرد. تعتیم. تعذر. فشق. فرار. قوب. قرطبه. کلصمه. مداحره. نط. نطیط. (منتهی الارب). نوص. (ترجمان القرآن). هرب. هصب. (منتهی الارب) :
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز.
خجسته.
رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.
حکاک.
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
دقیقی.
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
ورا سوی آذرگشسبست راه.
فردوسی.
و از آنسو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تابدان روی آب.
فردوسی.
دلیران توران برآویختند
سرانجام از رزم بگریختند.
فردوسی.
حاسدت را گو گریز و ساقیت را گو که ریز
ناصحت را گو نشین و مطربت را گو سرای.
منوچهری.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهایی به دولت رسایی.
منوچهری.
آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.
عنصری.
... چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. (تاریخ بیهقی). غوریان را دل بشکست، گریختن. (تاریخ بیهقی). چون بخارا رسیدند شحنه علی تکین به دبوسی گریخت. (تاریخ بیهقی).
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
چون گریزم ز قضا یا ز قدر من چو همی
به هزاران بصر ایشان بسوی من نگرند.
ناصرخسرو.
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم.
خاقانی.
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به انده زدایی نبینم.
خاقانی.
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش می بشود.
خاقانی.
از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لاحول گریزند شیاطین.
معزی.
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت.
مولوی.
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.
مولوی.
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.
سعدی (گلستان).
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به دیگری پرداخت.
سعدی (گلستان).
، با ’در’ ترکیب شود، معنی پناه بردن دهد:
خاقانی از زمانه بفضل تو درگریخت
او را امان ده از خطرآخرالزمان.
خاقانی.
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز.
نظامی.
چون رخ و لب شکر و بادام ریخت
گل بحمایت بشکردرگریخت.
نظامی.
بر که پناهیم تویی دستگیر
در که گریزیم تویی دستگیر.
نظامی.
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.
سعدی (گلستان).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربۀ دزد میگریزد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گسیختن به معنی دریدن و شکافتن و شکستن و پاره کردن
لغت نامه دهخدا
(لَ غَ)
مقابل گسیختن
لغت نامه دهخدا
جدا شدن پاره شدن، جدا کردن قطع کردن: داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن، (سعدی)، نقض کردن فسخ کردن (چنانکه حکم دادگاه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
مخلوط کردن قاتی کردن، ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
بریده جدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
در رفتن، بهزیمت شدن، فرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
کشیدن، برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
((گُ تِ یا تَ))
بریده، از هم جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
((گُ تَ))
در رفتن، به هزیمت شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
((گُ تَ))
آمیختن، ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگیختن
تصویر نگیختن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
ذوب شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
فرار کردن، فلنگ بستن، متواری شدن، هرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریده، پاره، دریده، قطع، گسسته، منفصل، منقطع
متضاد: متصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید مردان از زنان می گریختند، دلیل که بیننده را از بزرگی ترس بود. جابر مغربی
گریختن درخواب. دلیل رستگاری است و بعضی گویند، دلیل که بر دشمن ظفر یابد، زیرا که موسی درخواب دید به فرعون می گریخت بعد، از شر فرعون رستگاری یافت و بر وی ظفر یافت. محمد بن سیرین
گریختن در خواب اگر بدون فریاد و زارى باشد، دلیل شادى و سرور است. اگر با زارى همراه باشد نشانگر مصیبت است..
فرهنگ جامع تعبیر خواب