جدول جو
جدول جو

معنی گزاردن - جستجوی لغت در جدول جو

گزاردن
ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن، برای مثال اگر گفتم دعای می فروشان / چه باشد حق نعمت می گزارم (حافظ - ۶۵۲)
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
فرهنگ فارسی عمید
گزاردن
بجای آوردن
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
گزاردن
((گُ رْ دَ))
ادا کردن، انجام دادن، بیان کردن
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
فرهنگ فارسی معین
گزاردن
ادا کردن
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
فرهنگ واژه فارسی سره
گزاردن
ادا کردن، بجای آوردن، پرداختن، تادیه، تادیه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزارده
تصویر گزارده
به جا آورده، اداشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزاردن
تصویر آزاردن
آزردن، برای مثال چو من حق فرزند بگذاردم / کسی را به گیتی نیازاردم (فردوسی - ۶/۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاریدن
تصویر گزاریدن
گزاردن، ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزارشن
تصویر گزارشن
گزارش، شرح و تفسیر قضیه، شرح و تفصیل خبر یا کاری که انجام یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گساردن
تصویر گساردن
خوردن، می خوردن، غم خوردن، کساردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواردن
تصویر گواردن
خوب هضم شدن، هضم شدن غذا در معده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیردن
تصویر گزیردن
چاره کردن، علاج کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا.
منطقی.
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری.
فرخی.
هر جاکه مهوسی چو فرهاد
شیرین صفتی بر او گمارد.
سعدی (ترجیعات).
- جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن:
هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد
هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد.
سعدی (طیبات).
- دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن:
اگر دیده به گردون بر گمارد
ز بیمش پاره پاره گردد آور.
ابوشعیب
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
گزاردن. عفو کردن. بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) رجوع به درگذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ طَ)
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل گزاردن. درخور گزاردن. رجوع به معانی گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ /لِ شُ دَ)
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن:
آزار بیش بینی از گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.
دقیقی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.
فردوسی.
از این پس بر و بوم مرز ترا
نیازارم ازبهر ارز ترا.
فردوسی.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی.
فردوسی.
نیازارد او را کسی زین سپس
کز او یافتم در جهان داد و بس.
فردوسی.
چو من حق فرزند بگذاردم
کسی را بگیتی نیازاردم
شما هم بر این عهد من بگذرید...
فردوسی.
به ره بر کسی تا نیازاردش
وز آن دشمنان نیز نشماردش.
فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش.
فردوسی.
بشهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.
فردوسی.
بدیوانها شاد بگذاردند
کز آن پس کسی را نیازاردند.
فردوسی.
نیازارم آن را که پیوند تست
هم آن را کجا خویش و فرزند تست.
فردوسی.
خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری.
منوچهری.
یار چون خار ترا زود بیازارد
گر نخواهی که بیازارد، مازارش.
ناصرخسرو.
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد.
ناصرخسرو.
گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم
ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟
ناصرخسرو.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سر گنج کم آزاری نشین.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم.
ناصرخسرو.
آزار کس نجویم و از هر چیز
از دوستان خویش نیازارم.
مسعودسعد.
و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده ای که بلطف
خون بریزد که موی نازارد.
انوری.
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان).
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ دَ)
چاره کردن و گزردن. (آنندراج) :
که این بسته (ضحاک) را تا دماوند کوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
که نگزیرد از مهتری بهتری
سپهبدنژادی و کندآوری.
فردوسی.
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی.
(ویس و رامین).
پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری. (الابنیه عن حقایق الادویه).
سرانجامشان رفت باید به گور
که نگزیرد از گور نزدیک و دور.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد.
سنایی.
بود آزاد از آنچه نگزیرد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد.
سنایی.
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم.
خاقانی.
و مصر شدند که جز از این مداوا نیست. از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحه الصدور راوندی).
زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد
دل را دمی از باد هوا نگزیرد.
سلمان ساوجی.
هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای
همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی
ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر
بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی.
سلمان ساوجی.
- ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی، بوجود وی احتیاج مبرم داشتن. ناگزیر از معاشرت او بودن:
بیا یوسف خویش را گوش دار
مدارش بهیچ آدمی استوار
که یوسف دمی از تو نگزیردش
نخواهد که کس جز تو برگیردش.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ دَ)
گذاشتن. نهادن:
چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار.
فرخی.
، گذراندن. طی کردن. سپری کردن:
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم.
مسعودسعد.
، در میان نهادن. طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی:
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
چون به ره اندهگسار با تو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
فرخی.
، خوردن، لیکن خوردن شراب و غم خوردن. (برهان) :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
رودکی.
کنون می گساریم تا نیم شب
به یاد بزرگان گشائیم لب.
فردوسی.
نخواهم جز از نامۀ هفت خوان
بر این می گساریم لختی بخوان.
فردوسی.
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب
که همش گونۀ گل بینم و هم بوی گلاب.
منوچهری.
به روز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند.
(ویس و رامین).
ز یوسف بدو غمگسارد همی
به بوی ویش دوست دارد همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
میده مئی که غم نخورم تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من.
مسعودسعد.
غمگساری ندارم و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خود است.
خلاق المعانی.
، دادن شراب. شراب دادن:
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
به دایه گفت: دایه می تو بگسار
به رامین گفت: رامین چنگ بردار.
(ویس و رامین).
خوانچۀ سنت مغان می آر
وز بلورین رکاب می بگسار.
خاقانی.
، زدودن. محو کردن. برطرف کردن. رفع کردن. نابود و نیست کردن:
گر خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت رنج.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من از آن گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
ابوشکور.
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز اندهگسارش.
ناصرخسرو.
اگر اندوه این است ای برادر شعر حجت خوان
که شعر و زهد او از جانت این اندوه بگسارد.
ناصرخسرو.
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد.
مسعودسعد.
، شکستن. (آنندراج). شکستن و برطرف شدن تب و درد و مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زائل شود و گساریدن او به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که تب یک روز گساریده شود و هیچ عرق نکند، هنوز باقی تب اندر تن و رگها مانده باشد و مدت انحطاط تب دراز باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ممکن باشد که این نوع حمی یوم بگساردباز معاودت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هضم شدن و برطرف شدن غذا: تا آن وقت که غذا بازنگسارد تدبیر غذا نشاید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
انجام داده بجا آورده، تادیه کرده (وام مالیات و غیره) پرداخته، رسانیده تبلیغ کرده (پیغام پیغمبری و غیره)، بیان کرده اظهار کرده، شرح داده مشروح، ترجمه شده، صرف کرده، طرح (نقاشی) کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواردن
تصویر گواردن
خوب هضم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی
فرهنگ لغت هوشیار
بیان اظهار، شرح تفسیر. یا گزارشن خواب. تعبیر خواب: چو بشنید دغدو گزاشن خواب
فرهنگ لغت هوشیار
چاره کردن علاج کردن: ترا از یار نگزیرد بهر کار خدایست آن که بی مثل است و بی یار. (خسرو و شیرین. نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گساردن
تصویر گساردن
غم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاردن
تصویر آزاردن
رنجاندن رنجه کردن آسیب رسانیدن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاردنی
تصویر گزاردنی
لایق گزاردن در خور گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاردن
تصویر آزاردن
((دَ))
رنجاندن، آسیب رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
((گُ دَ))
گذاشتن، نهادن، طی کردن، سپردن، منعقد کردن، برقرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
((گُ دَ))
منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن، فرستادن، گماشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواردن
تصویر گواردن
((گُ دَ))
هضم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گساردن
تصویر گساردن
((گُ دَ))
نهادن، گذاشتن، خوردن، خوردن شراب و غم، گساریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
تعیین کردن، منصوب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره